به نام تو آغاز میکنم ...به عبادتت...به خدمت در ارهت وضو میگیرم... وبا عشق سیاهیهای دلم را پاک میکنم و با دلی صاف تو را میخوانم...یا مقلب القلوب و الابصار...
خداوندا قلبم را به تو میسپارم ...یاریم کن تورا همیشه بر کردارم شاهد ببینم ....خداوندا؛ در اطاعت از فرامینت مرا از نافرمانی و عصیان بهراسان...و توفیقی عنایت فرما ،که کلامم را با یاد و کلام الهیت (قرآن کریم) معطر کنم ....خداوندا ؛مرا در شناخت بیشتر حجتت؛یاری بفرما ...
اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی...
خداوندا ...مرا یاری کن تا ریسمان هدایتت را در تاریکیها گم نکنم...مرا در تاریکی چراغی باش تا در خودم گم نشوم...و شکر گذار نعماتت باشم...
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ...
(دوش در خلوت وحدت که خدا با ما بود***دیدمش با همه لیک، از همه کس تنها بود)
(دل بقربان چنین دوست که ماهیچ بدو***رو نکردیم و همه روی دلش با ما بود)
(راز گیتی که جم از جام جهانبین میجست***در سفالین قدح پیر مغان پیدا بود)
(سالها مایه آسایش دل می جستم***جهد ها کردم و آخر بکف مینا بود)
(بر رخ دوست که آئینه صدق است و صفا***بجز از صدق ندیدیم ،خدا آنجا بود)
ای یوسف زهرا (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ،سالی دگر آغاز شد و چشمان منتظرانت هنوز در کوچه های انتظار سرگردان است.
راه ها انتظار قدم مبارکت را میکشند ،چه برسد به چشمان ما،قدمهای شفا بخشت را بروی چشمان نابینایم بگذار تا از حضور نورانیت چشمان نالایقم روشن شود.آخر چشمانی که تو را نبیند، همان بهتر که نابینا باشد.دیدن شما چشم دل میخواهد،نه چشم سر.
(اگر در آینه بینی جمال زیبا را***زعشق خویش ملامت نمیکنی ما را)
(کسیکه صورت یوسف ندید،نیست روا***که سرزنش کند از عشق او، زلیخا را)
(حدیث حسن تو و عشق من ببرد از یاد***حکایت غم مجنون و حسن لیلی را)
(به رهگذار تو سر میگذارم از سرشوق***بدان امید که بر چشم من نهی پا را)
(زهجر ماه رخت هر شب از ستاره اشک***روان زدیده چو دریا کنم ثریا را)
(بیاد قبیله رویت چو در نماز آیم***زآب دیده چو دریا کنم مصلی را)
عکس: جمکران- توسط شایگان
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر سوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر چهارم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر پنجم)
بعد از نزول سوره مبارکه الضحى حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) سرشار از امید برخاست و بیدرنگ ،در راه دشوار رسالت مصممانه گام نهاد.مأمور بود که عالیترینملکات انسانی را در منحط ترین ارواح منجمد قومی وحشی بنشاند.بلندترین افکاری را که هنوز متفکران آتن و قسطنطنیه و مداین و اسکندریه در تمدنهای پیشرفته روم و ایران بدان دست نیافته اند،وارد مغزهایی کند که اوج پرواز عقولشان از قله کوهان شترشان فراتر نمیرود و قومیرا که تاریخ همواره از ذکر نامشان ننگ داشته است،سازندگان تاریخ شکوهمند و شگفتی کند که هنوز مورخان نگاههای آمیخته با اعجاب خویش را از آن بر نگرفته اند.
او باید در قلب این صحرای مرگزا و خاموشی که گیاه نیز از روئیدن میهراسد و بر روی این دریای مواج و ملتهب رمل که دوام و ثبات نمیشناسد، شهری استوار بر شالوده توحید بنیاد کند که در آن مساوات ،عدالت، آزادی و عشق چهار باره شهراند و در درون آن توده آزاد از سلطه خداوندان زر و زور و خون ، زندگی میکند.
تقدیر خواسته است که نخستین شهری که برای مردم نهاده میشود در همان سرزمینی باشد که نخستین خانه را برای مردم نهادند و برای آنکه با اصطلاح قرآن سخن بگوئیم ،فرعون (سمبل استبداد سیاسی)، قارون (سمبل سرمایه داری و استثمار)، بلعم باعور(سمبل روحانیت منحط در یک مذهب ارتجاعی ،که قرآن اورا به سگ تشبیه کرده که اگر بر او حمله بری پارس میکند و اگر هم ولش کنی پارس میکند.سوره مبارکه اعراف آیات175و176:و خبر آن کس را که آیات خود را به او داده بودیم برای آنان بخوان که از آن عاری گشت آن گاه شیطان، او را دنبال کرد و از گمراهان شد. (175) و اگر میخواستیم، قدر او را به وسیله آن [آیات] بالا میبردیم، امّا او به زمین [دنیا] گرایید و از هوای نَفْس خود پیروی کرد. از این رو داستانش چون داستان سگ است [که] اگر بر آن حملهور شوی زبان از کام برآورد، و اگر آن را رها کنی [باز هم] زبان از کام برآوَرَد. این، مَثَل آن گروهی است که آیات ما را تکذیب کردند. پس این داستان را [برای آنان] حکایت کن، شاید که آنان بیندیشند. (176)--بیشتر مفسرین از جمله علامه طباطبایی، شخصیت اشاره شده در این داستان را بلعم باعورا دانسته اند.)و ملاء(رجال و اشرافی که طبقه حاکمه را تشکیل میدهند)بر سرنوشت مردم حاکم نباشند.
وَأَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ ?214? وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ?215? فَإِنْ عَصَوْکَ فَقُلْ إِنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ ?216?
و خویشان نزدیکت را [از عاقبت اعمال زشت] هشدار ده ،«214» و پر و بال [فروتنى و تواضع] خود را براى مؤمنانى که از تو پیروى مىکنند بگستر ،«215» پس اگر تو را نافرمانى کردند بگو : من از آنچه انجام مىدهید ، بیزارم ؛«216»
دستور دشواری است.حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)خویشان نزدیک خود را خوب میشناسد و میداند که خویشان او هم اشرافی اند و هم روحانی و هیچ عاملی در جامعه انسانی از مذهب اشرافی و یا اشرافیت مذهبی مرتجع تر و منجمد تر نیست، بخصوص که اشراف جامعه ای در عین حال دارای مناصب عالی مذهبی نیز باشند یا شخصیتهای مذهبی که در عین حال از ثروتمندان و اشراف نیز محسوب شوند که در این حال ،همچون صخره های سختی ، در برابر هر موجی ، بی جنبش و بی تغییر میمانند و حتی هر جنبشی و تغییری را سد میشوند ،و اکنون حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) باید بر روی تخته سنگهای خارا شخم زند و نخستین بذرهای اسلام را در آن بیفشاند.
ادامه دارد...
سالی دیگر گذشت و شما هنوز باز نگشتید ، آقا؛در انتظارم روی پاشنه اش پوسید و شما هنوز نیامدید.
گر چه شمیمت همه جا هست اما، عید بی تو عید نمیشود.
ای شده زندگانیم بر سر آرزوی تو *******پرده زروی بر فکن تا نگرم بروی تو
بسکه شده به هر طرف تا طلب آورم بکف******* عمر گذشت پر زغم،در پی جستجوی تو
هر چه بما بلا رسد از دل ما بما رسد*******تا که بدل چها رسد بر سر عشق روی تو
داد ز ابتلای دل تا چه کنم بجای دل*******کاش زنم بپای دل ،سلسله ای زموی تو
گر زپس هلاک من،در گذری بخاک من*******این تن دردناک من،زنده شود ببوی تو
آقا نمیدانم خودتان میدانید کی وقت آمدنتان هست یا نه ولی؛میدانم که می آیی.
دلخوشم...آخر...مادر شهیدی شنیدم میگفت...مدتی است تمام دعاهایش ،بوی آمدنت میدهد آقا.
شاعرم کردی ....آقا.
در احادیث و روایت متعددی از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله وسلم) و ائمه علیهم السلام در مورد اینکه ظهور حضرت مهدی (عجه الله تعالی فرجه شریف) چه زمان و هنگامی روی میدهد پرسیده شده است که ایشان تاکید بر این موضوع داشته اند که فقط خداوند است که از زمان ظهور حضرت مهدی (عجه الله تعالی فرجه شریف) با خبرند همان طور که کسی جز خداوند از روز قیامت با خبر و آگاه نیست.
از حضرت امام صادق (علیه السلام ) در همین باره پرسیدند و ایشان فرمودند زمان ظهور حضرت قائم (عجه الله تعالی فرجه شریف) بمانند زمان روز قیامت است ،بدین معنی که جز خداوند کسی از آن با خبر نیست.
و بسیاری روایات دیگر که علم مطلق زمان ظهور حضرت مهدی (عجه الله تعالی فرجه شریف) را فقط در دست خداوند متعال میدانند.
از طرفی در روایات متعددی در مورد عالمیت حضرت مهدی (عجه الله تعالی فرجه شریف) نقل ها ی بسیاری شده است که ایشان را اکثرکم علما و معدن العلم و کسی که بسیار عالم و دانشمند است معرفی میکنند.
اما این موضوع هیچ مغایرت و منافاتی با علم نداشتن ایشان به زمان ظهورشان ندارد ،همان گونه که حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) و سایر پیامبران و امامان (علیهم السلام) از زمان وقوع قیامت و محشر بی خبر و بی اطلاع بودند.
همانطور که خداوند متعال در قرآن میفرماید:
یَسئَلُونَک عَنِ الساعَةِ أَیَّانَ مُرْساهَاقُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ رَبیلا یجَلِّیهَا لِوَقْتهَا إِلا هُوَثَقُلَت فی السمَوَتِ وَ الأَرْضِلا تَأْتِیکمْ إِلا بَغْتَةًیَسئَلُونَک کَأَنَّک حَفِی عَنهَاقُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ اللَّهِ وَ لَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ(187) سوره مبارکه اعراف
تو را از رستاخیز پرسند که کی بپا میشود بگو علم آن نزد پروردگار من است که جز وی ، آن را به موقع خود آشکار نمیکند در آسمانها و زمین سنگین است و جز ناگهان به شما در نمیآید از تو میپرسند گویی تو آن را میدانی بگو علم آن نزد خداست ولی بیشتر مردم این نکته را نمیدانند ( 187)
همانطور که ملاحظه میفرمایید به صراحت در این آیه ذکر شده است که کسی جز خداوند بلند مرتبه از زمان وقوع قیامت با خبر و آگاه نیست.و مانند این آیه چندین بار در قرآن کریم تکرار شده است.
پس به این نتیجه خواهیم رسید که دانای مطلق خداوند متعال است که علم و آگاهی را به هر میزان که اراده کند و صلاح بداند در اختیار انسانها از جمله ائمه (علیهم السلام) قرار میدهد.
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر سوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر چهارم)
مأیوس ؛ مکه پر دشمن و پر ولوله ،زیر پایش ،در عمق درّه بود.خانه ها هر یک دشمنی پر کینه در انتظار او، پنجره ها همه بر روی او بسته و شهر گناه آلود و بیشرم در پیرامون بتهای گنگ خویش راحت و راضی خفته ، تا فردا باز برخیزد و به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مشغول شود ، از او سخن بگوید و باز بگوید و بخندد.
آن شب را حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) بی امید خفت ؛ فردا مکه بیدار شد و کار خویش را از سر گرفت.
شب، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) باز به امید آنکه پیامی دریافت کند راه کوهستان را پیش گرفت و تا سحر بیدار ماند و بی امید بازگشت.
مکه همچنان سرگرم کار او و او همچنان چشم براه پیامی از حرا.
روزهای پر شکنجه و شبهای پر انتظار پیاپی می آمدند و میرفتند و غار همچنان ساکت بود و طبیعت گنگ و درِ آسمانها بروی او بسته.
سه سال گذشت و پیامی نیامد.وحی قطع شده بود.سه سالی که سنگینی هر لحظه اش سینه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را چنان میفشرد که آرزوی نبودن میکرد.
بارهادر اعماق تاریک و خاموش شب، که انتظارهای بیحاصل جان او را بدرد آورده و ساعتها همچون مار گزیده ای در خلوت غار گنگ شده حرا بخود میپیچید .
آنچه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را بی تاب میساخت، تنها استهزاء مردم و بیزاری خویشان و خصومت اشراف مکه نبود،که روح بزرگ او در رنج پخته و گداخته شده بود ،هر مصیبتی را در خود فرو میخورد و هیچ ضربه ای آنرا آشفته نمیساخت.
دردناکترین اندوه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) قطع وحی بود.آیا دوست اورا از یادش برده است؟ دیگر با او سخن نخواهد گفت؟ آیا در حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) خطائی یافته است و از تفویض رسالت خویش بدو منصرف شده است؟ دیگر پیامی نخواهد رسید؟ آیا تنها با همان نخستین پیام وی میبایست رسالت خویش را در می یافت و بدان عمل میکرد و او نکرده است؟ آیا تکلیفی دارد و آگاه نیست؟ آیا او را همچنان بی پناه در مکه پر کینه و در میان مردم وحشیش رها خواهد کرد؟ آیا او را تنها خواهد گذاشت ؟ در این پرتگاهی که گرفتار شده است دستش را نخواهد گرفت؟ فراموشش کرده اند؟
سه سال اینچنین گذشت.
یک روز در اوج نومیدی و پریشانی،در آن هنگام که در زیر باران چنین اندیشه های درد آور و پرسشهای وحشتزا نشسته بود و یأسی تلخ و بیزار روحش را میخورد و افق تاریک و هراس آور آینده اش را مینگریست ناگهان احساس کرد پنجه نیرومندی گلویش را بسختی فشرد، لرزه بر اندامش افتاد، سنگین شد ،بخود میپیچید ،گوئی از دردی مرموز رنج میبرد.دانه های درشت عرق بر چهره افروخته اش نشست.آرامش یافت .آهنگ آشنای سه سال پیش را در اندوهش شنیدکه مهربان و آمرانه با او سخن میگوید و مردی را که سه سال پیش بر دلش آتش زد و رهایش کرد تا او را در حریقی اینچنین سوزان بیازماید،اکنون ،با سوگند به دو پدیده طبیعت که به سرگذشت او میمانند،اطمینان میبخشد...
وَالضُّحَى (1) وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى (2) مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى (3)وَلَلآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الأولَى(4)
وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى(5) أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى(6) وَوَجَدَکَ ضَالا فَهَدَى (7)
وَوَجَدَکَ عَائِلا فَأَغْنَى(8) فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ(9) وَأَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (10) وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (11)
سوگند به ابتداى روز [وقتى که خورشید پرتو افشانى مىکند ] «1» و سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد ،«2»که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است «3» و بىتردید آخرت براى تو از دنیا بهتر است ،«4»
و به زودى پروردگارت بخششى به تو خواهد کرد تا خشنود شوى .«5» آیا تو را یتیم نیافت ، پس پناه داد ؟«6» و تو را بدون شریعت نیافت ، امّا به شریعت هدایت کرد ؟«7»
و تو را تهیدست نیافت ، ولى بىنیاز ساخت ؟ «8» و اما [به شکرانه این همه نعمت] یتیم را خوار و تحقیر مکن«9» و تهیدست حاجت خواه را [به بانگ زدن] از خود مران«10» و نعمت هاى پروردگارت را بازگو کن .«11»
ادامه دارد...
تقدیم به تمام مرزداران غیور ایران زمین.
سلام پسرم ،خوبی؟
سلام مادر ،خوب خوبم نگران نباش ،شما چطورید مادر؟
خوبم پسرم،مگه میشه اینجا بود و بد بود ، علی جان گوشی رو میگیرم طرف حرم هر چی میخوای به آقا امام رضا بگو.
باشه مادر.
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ؛السلام علیک یا شمس الشموس ،السلام علیک یا غریب الغربا ،السلام علیک یا امام الرئوف ،السلام علیک یا ضامن آهو آقا جان سلام یا امام رضا دلم بد جوری برای حرمت تنگ شده ، آقا جان تو را به حضرت زهرا قسم میدم ،برای سلامتی آقا امام زمان دعا کنید ، یا امام رضا برای ظهور آقا دعا کنید و سلام منو به آقا امام زمان برسونید.یا ضامن آهو به مادرم شفا عنایت کنید.آقا خیلی دوست داشتم الان توی حرمتون بودم ولی قسمت نشد ، یا امام رضا از حضورتون مرخص میشم.یا علی.
الو....مادر جان....مادر...
جانم پسرم،تمام شد ؟ خب زن میخواستی به خودم میگفتی هم برات دعا میکردم هم یکی برات پیدا میکردم.
مادر...از دست شما...مادر جان مواظب خودتون باشید ،ممنون که زنگ زدید ،خوشا بحالتون مادر.
علی جان شما هم مرخصی میگرفتی میومدی یکی دو روز .
مادر جان ماموریت دارم ، فعلا مرخصی نمیشه گرفت.
مادر جان اگر شما امری ندارید با اجازتون میرم سر کار .
نه پسرم مواظب خودت باش.
چشم مادر ،شما هم مواظب خودتون باشید.
و این آخرین مکالمه مادر و فرزند بود....
و هنوز هم سربازانی هستند که از مرز و بوم نه تنها کشور عزیزمان بلکه از اسلام و دین محافظت میکنند و چه عاشقانه به پیشگاه خداوندشان باز میگردند.
وتا این مرز و بوم شمیم شهادت میدهد ، خداوند با ماست و هیچ قدرتی حتی تا دندان مسلح ، یک وجب از خاک کشور عزیزمان را نمیتواند به تصرف خویش در آورد.
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر سوم)
فرزند عبد الله،نوه عبدالمطلب،شوهر خدیجه،همان یتیم ابوطالب ادعای پیامبری کرده! به او وحی شده است؟ همین محمد بن عبدالله خودمان از دیشب پیغمبر شد؟
چه ادعای شگفتی! او اینجور آدمی نبود،مرد آرام و درست و اصیلی بود،از نواده عبدالمطلب که عمری خدمتگذار مومن و صدیق کعبه بود،چنین سخنانی؟
چگونه ممکن است او در خانواده دینی تربیت یافته بی دین شود؟ ادعای کفر آمیز کند؟ مردی که به حیا و فروتنی و پاکی و امانت زبانزد بوده چگونه چنین دروغهایی بافته است؟، نه؛او مرد دروغ نیست.به ساحری افتاده و با جنیان در آمیخته است.آنها او را منحرف کرده اند.
رفته رفته این پرسشها که با اعجاب و کنجکاوی همراه بودبه استهزاء و تمسخر بدل شد.خبر تازه در مکه همین بود.
دسته دسته مردم و بخصوص رجال قوم غالبا پیرامون کعبه گرد هم مینشستند و از ماجرای حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) سخن میگفتند،شراب مینوشیدند و لطیفه میگفتند و قاه قاه میخندیدند.
در اینجا هر کسی چشم به دهان خوشمزه ها ،لطیفه گوها،خوش صحبت ها و شوخ طبعها دوخته بود تا مجلس را با یک شوخی تازه و لطیفه خوشمزه ای گرم تر کنند و بخندانند و میل شدید همگانی را به استهزاء و هو کردن و محکومیت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) و ادعایش بیشتر اشباع کنند.
دشوارترین لحظه های زندگی جدید حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) فرا رسیده و بلاها و مصیبت ها برای مردی که رنجهای بسیار در انتظار اوست آغاز گردید.شهر یکپارچه ولوله و استهزاء و اتهام شده بود.نمیتوانست بیرون آید،در سراسر دنیا ،تنها دو نقطه امید،دو پناهگاه مأنوس و مهربان داشت،یکی خانه اش ،در کنار حضرت خدیجه (سلام الله علیها) بزرگ،حضرت علی (علیه السلام) پاک و صمیمی و زید ،تنها پسر گرامی او و دختران مهربانش زینب، رقیه و ام کلثوم و زهرای کوچکش؛ و دیگری که میتوانست روح اورا نیرو بخشد و بر تحمل مصیبت و طعن و خصومت خلق توانائیش دهد، غار حرا بود.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مکه را که از میان غوغای استهزاء و دشنام و اتهام و قاه قاه خنده آن ، نام خویش را میشنید ترک کرد و با امید فراوان از کوه بالا رفت ،همه روح و دلش را به او میسپرد، سراپا انتظار میشد،قدم به قدم، خود را در برابر او میافت،به کنار غار رسید ،ایستاد ،نگاه مشتاق و بیتابش همه جا در جستجوی او بود ،آسمان ،زمین، افق، همه جا را میگشت.
خبری نشد، خود را بدرون غار افکند ،همان نقطه آن شب را بدقت انتخاب کرد ،نشست و نگاهش ملتهبانه میان غار و بیرون غار میرفت و می آمد، بر میخواست ،مینشست ،بخود میپیچید ، ساعتهای دردناک، در چنین انتظار تشنه و بی تابی ،بکندی میگذشت.
گوئی زمان متوقف شده بود، چه سکوت هراس انگیزی ! چه آرامش درد آوری! آسمان گنگ و سرد اورا مینگریست ،ماه همچنان آرام و خاموش میگذشت.طبیعت زبان در کام گرفته بود ،سخنی نداشت، مرده بود.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) رفته رفته از نومیدی آرام میشد، التهاب و تپش در او سرد میگشت.درد روحش را وحشیانه میفشرد ،عقده راه نفسش را گرفته بود.میخواست فغانی برکشد، چیزی بخواهد، حرف بزند، نمیتوانست.
عقده ای که گلویش را میفشرد باز شد، بگریه افتاد.برخاست ؛ از غار بیرون آمد.بیحال و خسته و پریشان شده بود ،طبیعت همچنان گنگ بود.آسمان همچنان خشک بود.ماه همچنان خاموش بود.به غار برگشت ، از غار بیرون آمد و سرازیر شد به سمت پایین کوه.
ادامه دارد...
یک روز زودتر از معمول برای دیدن طلوع خورشید از خانه خارج شدم تا در بلندای کوهی به نظاره ی طلوع خورشید بنشینم.
و چقدر زیبا بود، زیبایی و عظمت آفرینش خداوند یکتا.
عظمت و شکوه آفرینشش را ثنا میگفتم.
در همان حال حضور پروردگار را در قلبم احساس کردم.
خداوند پرسید:
تو عاشق و دلباخته ام هستی؟
پاسخ گفتم: بله،شما مالک و صاحب بنده هستید.
سپس خداوند پرسید:
اگر در تو نقص عضوی بود باز هم دلباخته و عاشقم بودی؟
از این پرسش خداوند سخت مبهوت شدم.
نگاهی به بدنم ، دستها ، پاها و سایر اعضای بدنم انداختم ، به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم چقدر حسرت میخوردم اگر نقص عضوی داشتم و چه کارهایی که قادر به انجامشان نبودم.
پاسخ گفتم: خداوندا گر چه بسیار سخت بر من میگذشت اما همچنان دلباخته و عاشقت بودم.
بار دیگر خداوند پرسید:
اگر بینایی نداشتی و نقصی در چشمانت بود،باز هم مرا بپاس مخلوقاتم به ثنا مینشستی؟
بدون بینایی چطور میتوانستم عظمت یا زیبایی چیزی را درک کنم؟
در این هنگام بود که با خود فکر کردم پس چطور میلیونها نفر نابینا در دنیا ،خداوند را دوست دارند و عظمت آفرینشش را تحسین میکنند؟
پاسخ دادم: گر چه حتی تصور این واقعه برایم دشوار و سخت است اما همچنان میگویم که دلباخته ات بودم.
خداوند پرسید:
خداشناسی با آنچه در عمرم درک کردم ؛حس کردم و بر دوش خود حمل کردم.
انعکاس نوری در کف تاریک حوضی پر از بی آبی.
گفتگوی یک مور با خدا ،در عالم باورمان.
گر چه در باور ما شاید خیالی بیش نیست،اما ،حتی مورها هم خدایی دارند.
نانهایی دیدم که میخندیدند بر دهانهایی تهی از شکر خدا.
و دعاهایی که پر میشد از رنگ ریا .
چه زیباست باریدن باران در بیابانی بی آب.
وحیاتی که در هر قطره آن پیدا بود.
امید مادری که به برگشت نگاه پسرش بود.
و تپش قلب پسر به امید خرید بلیط رفتن به دنیای دگر بود.
رشد یک لاله سرخ در گوشه غاری تاریک.
بی آبی.
بی نوری.
بی یاری.
و خدا در گوشه آن غار چقدر پیدا بود.
رزق یک کودک را دیدم که ، با خدا یکرنگ بود.
چند شاخه گلش را ،به بهایی اندک ....
بگذریم،قانع بود.
گیاهی که میهمان سنگی شده بود.
و چه زیبا آن سنگ ،با ترکهایی که از رشد گیاه دیده بود،
همچنان پا بر جا، همنشینش مانده بود .
و نمیترسید از اینکه چرا،چینی نازک تنهاییهایش ترک برداشته بود.
و این تنها ،نکته هاییست از آیین خدا.