سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

عید فطر مبارک

آخی؛ رمضان تمام شد.همین الآن دلم برایش تنگ است.بغض گلویم را میفشارد.نمیدانم! شما هم همین احساس را دارید؟.آخر غروب رمضان است.
امروز به خاطر دعاهایمان ؛به خاطر نمازعیدمان ؛فرشته‌ها آمده‌اند پایین. زمین پُر از فرشته‌ است.از کنارت که میگذرند، می‌فهمی؟ نامت را که‌ صدا می‌زنند، می‌شنوی؟ دستهایشان را که‌ روی‌ شانه‌ هایت می‌گذارند، حس‌  می کنی؟
راستی،  به حیاط‌ خلوت‌ دلت‌ سر زده ای؟گردو غبار از آن زدوده ای؟ آرزوهایت‌ را در ذهن مرور کرده‌ای؟می‌دانی‌ که‌ امروز ،فردا به‌ تو هم‌ سر می‌زنند؟می‌آیند و برایت‌ چشم روشنی می‌آورند، شاید جامه ی تازه‌ات‌ را.دعا میکنم یک‌ هوا بزرگ‌ ترشده‌ باشی. می‌آیند و گوشه گوشه‌ دلت‌ را نورافشانی و معطر میکنند.
می‌آیند و دستشان پر است.پر از دعای‌ مستجاب‌ شده‌ و عشق‌  خداست .
نکند بیایند و تو نباشی. مبادا درِ‌ دلت‌ را دوباره بسته‌ باشی.نکند حال و هوای ماه میهمانی از سرت بپرد.مبادا قولهایت را گم کنی ؛مبادا مرورشان نکرده باشی.
مبادا در بزنند و تو هنوز آماده نباشی.نکند ...
دلت را صاف کن؛اضافه ها رادور ریخته ای؟مبادا جایی برای نور و امید نگذاشته باشی. پنجره دلت را باز کن؛همان لب پنجره منتظر باش.
فرشته‌ها دارند  می‌آیند. آنها حتماً‌ می‌آیند؛باید بیایند.
خدا میبیند. منتظرست ؛توهم منتظر باشی . خدا کند نه دست تو خالی بماند و نه فرشتگان دست خالی سوی خدا بازگردند....


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/6/9 توسط ♥®♥شایگان

کعبه

 

اولین باری که رفتم خونه ی خدا

همیشه آرزوم بود برم.هر وقت جایی تصویری از خونه ی خدا میدیدم چند دقیقه ای مات و مبهوت ،تماشاش میکردم.اصلا فکرشم نمیکردم یه روز بتونم اونجا باشم.به خودم میگفتم ما کجاوخونه ی خدا کجا،حرفی که خیلیا میزنن.

یادش بخیر انقدر شوق رفتن و رسیدن داشتم که نفهمیدم  کی  و چطور به جمع طواف کننده  ها پیوستم.باور کنید نفهمیدم هفت دور طواف کردم یا بیشتر ؛فقط اشک میریختم و راه میرفتم .اون لحظه به  خودم میگفتم؛حالا که  از همیشه به خدا نزدیکترم بهش چی بگم؟همیشه فکر میکردم وقتی اونجا باشم کلی حرف دارم که باخدا بزنم؛ ولی اون موقع تنها چیزی که به زبونم میومد ذکر یا الله بود.مدام ذکر یا الله رو زیر لب زمزمه میکردم و راه میرفتم.هر طور بود از بین جمعیت عبور کردم و خودمو به در خونش رسوندم.

کعبه

قبل از اینکه برم اونجا فکر میکردم  توی اون شلوغی نمیتونم به در برسم و دستگیره  در خونشو بگیرم ودر خونشو بزنم ولی  به آرزوم رسیده بودم.دستگیره در توی دستم بود؛دو بار دستگیره رو به در کوبیدم  و خودمو به دیوار سمت راست در رسوندم.به دیوار تکیه دادم و جند لحظه ای مبهوت به دستگیره در خیره شدم.دوست داشتم در باز میشدو میرفتم داخل.چشمامو بستم.دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم؛حس کردم هیچ کسی اطرافم نیست ،جز خدا.اون موقع بود که بهترین و زیباترین احساس عمرمو تجربه کردم.آرزو میکنم همه به اون احساس برسن.

چشمامو که باز کردم ؛همه جا تاریک بود؛به ساعت روی میز نگاه کردم ،ساعت 3و10 دقیقه  بعد از نصف شب بود.باورم نمیشد.از وقتی که پای سجاده نماز نشسته بودم بیشتر از یک ساعت میگذشت؛با اینکه به حالت دوزانو نشسته بودم هیچ احساس خستگی نمیکردم؛اصلا گذشت زمانرو احساس نکرده بودم.

کعبه همینجاست! ؛چشماتو ببند و..........   




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/6/8 توسط ♥®♥شایگان

 

گل

عزیز من

مرگ نیز پاره ای از این زندگی با شکوه است.

حتی مرگ را نیز باید جشن گرفت.

مرگ، قله زندگی ست.

اگر زندگی را به تمامی زیسته باشی،

آن گاه، زیستن تو، رستن توست،

 و مرگ تو نیز، پرواز توست.



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/6/7 توسط ♥®♥شایگان

طبیعت

به دنبال خدا نگرد   .....
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ......
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست .....
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....
خدا آنجا نیست ....
به دنبالش نگرد.
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبیست که برای تو می تپد ....
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...
خدا آنجاست .......
خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست،
در جمع عزیزترین هایت است ...
خدا در دستی است که به یاری می گیری ...
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی .........
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ....
لابلای کتاب های کهنه نیست ....
این قدر نگرد ....
گشتنت زمانیست که هدر می دهی ...
زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد ....

خدا در عطر خوش نان است ،
آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی ...
آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی ....
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد ...
آنجا نیست ....
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده ...
در نگاه پرافتخار مادریست به فرزندش،
و در نگاه عاشقانه زنی به همسرش،
و در اندیشه کودکی که می پندارد پدرش قهرمانیست در دنیا ....
قویترین است و کاملترین ...
همه چیز را می داند.
آخر او پدر من است ....
خدا را در غم جستجو نکن،
در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها

روایت کرده اند،
خدا را جای دگر باید جستجو کنی ....
جوانمردهایی که با پای پیاده میروند
به جستجوی خدا او را نخواهند یافت ...
خدا نزدیکتر از آنست که فکر می کنیم
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته ....
در قلبیست که برای تو می تپد ....
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده.....
خدا اینجاست همسفر مهربان من
اینجا ....

 



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/6/6 توسط ♥®♥شایگان

 

 

طبیعت ،گندم زار

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری 

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/6/6 توسط ♥®♥شایگان

طبیعت

امروز امروز است
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن
امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است


نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/5 توسط ♥®♥شایگان

 

طبیعت

زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود...


نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/5 توسط ♥®♥شایگان
پرسیدم... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
....آخر
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست...


نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/5 توسط ♥®♥شایگان

دکتر طریق السوادان آیاتی را در قرآن مجید پیدا کرده‌ است که قید می‌کند موضوعی برابر با موضوعی دیگر است، مثلاً مرد برابر است با زن.

گرچه این مسئله از نظر صرف‌و‌نحو دستوری بی‌اشکال است اما واقعیت اعجاب‌آور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده می‌شود 24 مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده می‌شود هم 24 مرتبه است، درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است، بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بی‌اشکال است، یعنی 24=24.

با مطالعه بیشتر آیات مختلف، او کشف نموده‌است که این مسئله درمورد همه چیزهایی که در قرآن ذکر شده این با آن برابر است، صدق می‌کند. به کلماتی که دفعات به‌کار بستن آن در قرآن ذکر شده، نگاه کنید:



دنیا 115 / آخرت 115

ملائک 88 / شیطان 88

زندگی 145 / مرگ 145

سود 50 / زیان 50

ملت (مردم) 50 / پیامبران 50

ابلیس 11 / پناه جستن از شر ابلیس 11

مصیبت 75 / شکر 75

صدقه 73 / رضایت 73
ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/5 توسط ♥®♥شایگان

به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را بخوانید و شخصیت خودتان را محک بزنید.

1. دریا را با کدام یک از تیره، شفاف، سبزویژگی های زیر تشریح می کنید؟
آبی ، گل آلود

2. کدام یک از اشکال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث

3.
فرض کنید در راهرویی راه می روید. دو در می بینید، یکی در 5 قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو و هر دو در نیز باز هستند. کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است، آیا آن را برمی دارید؟
بله، خیر

4.
این رنگ ها را ترجیح می دهید چگونه اولویت بندی شوند؟
قرمز، آبی، سبز، سیاه و سفید

5.
دوست دارید از نظر ارتفاع در کدام قسمت کوه باشید؟

6.
در ذهنتان اسب چه رنگی است؟
قهوه ای، سیاه یا سفید

7.
طوفانی در راه است، کدامیک را انتخاب می کنید؟
یک اسب یا یک خانه

. . .

. .
.
.
.
.
.
.
.

پاسخ ها :

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/5 توسط ♥®♥شایگان
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
    

عکس