صدای آمدنت را میشنوم...
کاش خواب نباشد...
شب است...تاریک است...و دشمنان در کمین...
آقا ببین چه بهار بی رنگیست ...
مگر میشود با یک گل بهار نشود...وقتی شما آن گل باشید...
خزان یا زمستان چه فرقی میکند با امروز که میگویند بهار است؟
سرد است آقا...من بهار میخواهم!...او بهار میخواهد!...ما بهار میخواهیم!...
دلم را به یک لحظه نگاهت دخیل بسته ام...
گوشه چشمی آقا...وصال نمیخواهم...
نذر کرده ام...دعا خوانده ام...و هر روز نگاهم افق امید را به نظاره نشسته است ...تا طلوع کنی...
آقای رئوفم...دیده ای مادرم غروب جمعه ها چه عاشقانه میگرید؟...میترسم نیایی آقا... و مادرم....
آن روز کودکی نرگس فروش به رهگذری میگفت:
نرگس آقا نمیخری؟
رهگذر لگدی به پسر بچه زد...زبانم بند آمد...
پسرک نقش زمین شد...
گلهایش را از روی زمین جمع کرد...به کناری رفت...
خودش را تکاند...اشکی نریخت...تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد...
نزدیک رفتم...آمدم چیزی بگویم...باز هم زبانم بند آمد...
پسرک...دعای عهد میخواند...
من تمام نرگسهایت را...میخرم...آقا...