مادر رضا گفت:
ببین چقدر همدیگرو دوست دارن،مثل اینکه با هم برادرن.
مادر حسن:
آره،آخه از بچگی همیشه با هم بودن.جونشون برای هم در میره.
خواهر یادت میاد اون روزی که حسن از بالای درخت افتاد و پا و دستش شکست؛ رضا جان حسنمو گذاشت روی دوشش و تا روی تخت درمانگاه بردش؟
آره خواهرم.خدا حفظشون کنه.
نزدیکیهای غروب بوذ . خانواده ها برای بدرقه بچه هایشان که قرار بود به منطقه جنگی جنوب اعزام بشوند دور اتوبوسها جمع شده بودند.بچه ها بر خلاف خانواده هایشان که چهره های در هم و ناراحتی داشتند؛ چهره هایی بشاش، و شادی غیر قابل توصیفی داشتند.
این نشاط حاکی از آن بود که همه آنها به راهی که در آن قدم برداشته اند ایمان قلبی دارند و از صمیم قلب به هدفشان عشق میورزند.بالاخره بعد از انتظار دو ساعته اتوبوسها حرکت کردند تا راهی مناطق جنگی جنوب شوند.
مادر حسن و رضا ،اشکهایشان را زیر چادرشان مخفی میکردند و زیر لب میگفتند:
خداوند پشت و پناهتان.
بچه ها سه صلوات بلند فرستادند .خانواده هایی که برای بدرقه آمده بودند تا جایی که اتوبوس در حال حرکت را میدیدند ،چشم از جاده بر نمیداشتند و با نگاهشان اتوبوس را همراهی میکرد و سپس با ناراحتی آن محل را ترک کردند.
*****
نزدیکیهای طلوع آفتاب بود که به اهواز رسیدند.به غیراز رضا و حسن بقیه همه در خواب بودند.آنها شعله های آتش را در اطراف شهر میدیدند.اولین بارشان بود که به جنوب آمده بودند و انگار همه چیز برایشان تازه و جدید بنظر میرسید.
اتوبوس وارد جاده کمربندی شد و بعد از چند دقیقه از پل روی رود کارون گذشت و چند کیلومتر بعد به محل مورد نظر که پایگاه نظامی بزرگی بود وارد شدند.
همان روز تقسیم بندی برای اعزام به گردانهای مختلف انجام شد و دوهفته بعد به محلهای تعیین شده عزیمت کردند.
رضا و حسن که قبل از اعزامشان آموزشهای نظامی لازم را دیده بودند و در طی مدتی که در گردان حضور داشتند قابلیتها و تواناییهای خوبی از خود شان نشان داده بودند ؛مورد توجه و اعتماد فرمانده اشان قرار گرفتند و بعنوان نیروی شناسایی موقعیت دشمن انتخاب شدند.
آنها را به منطقه ای مرزی اعزام کردند.در آنجا محوطه بسیار بزرگی بود که دور تا دورش سنگر بود و یک طرفش خاکریزی بلند و طولانی ،که حاکی از این بود که قبلا عده ای برای حفاظت از مرز در این محل مستقر بوده اند و اکنون گردان آنها با تجهیزات لازم در آن محل استقرار یافته بود .
پشت آن خاکریز بلند ،تپه های بسیاری وجود داشت.اولین ماموریت آن دو این بود که تا جایی که ممکن است به محل استقرار دشمن نزدیک شوند و پس از شناسایی آن مکان و اطلاع از موقعیت و نفرات و تسلیحات آنها اطلاعات بدست آمده را در اختیار فرمانده اشان قرار دهند.
اسلحه و امکانات و لوازم مورد نیاز را برداشتند و به پشت خاکریز روانه شدند.چند کیلومتری از محل اردوگاه دور شده بودند و گرما و نور مستقیم خورشید بدنشان را داغ کرده بود وعرق از سر و صورتشان میچکید.آنها تا آن لحظه ،همچین گرمایی را تجربه نکرده بودند.
چشمهاشان میسوخت و تشنگی رمقشان را گرفته بود.مقداری از آب قمقمه هایشان را نوشیدند و دوباره براه افتادند.
اکنون به آخرین تپه رسیده بودند،خیلی با احتیاط از آن بالا رفتند، هنوز به بالای تپه نرسیده بودند که ناگهان صدای انفجار چندین خمپاره از پشت سرشان آمد،سریع دستانشان را بروی گوشهایشان گذاشتند و همان جا دراز کشیدند.نگاهی به یکدیگر انداختند،وجودشان را ترسی مبهم فرا گرفت.
نیروهای دشمن که بیشترشان از روی اجبار و تحمیل به جبهه جنگ آمده بودند و انگیزه ای در وجودشان یافت نمیشد،گاهی که ترس وجودشان را تسخیر میکرد هرازگاهی چندین خمپاره بیهدف به اطراف پرتاب میکردند.
چند دقیقه ای در همان حالت دراز کش صبر کردند و وقتی اوضاع را آرام دیدند ،بحالت سینه خیز هر کدام به سمتی از تپه حرکت کردند.
رضا مقداری زودتر رسیده بود.با دوربین مشغول بررسی منطقه پیش رویش شد. خوب که نگاه کرد محل اسکان دشمن را در چند کیلومتری تپه شناسایی کرد.رو به حسن کرد و گفت:
دیدمشون.
حسن گفت:
حواست باشه نبیننت.
-چشم برادر.
حسن هم دیگر به محل مورد نظرش رسیده بود ؛و با شوخ طبعی به رضا گفت:
هه...اون نامردا رو منم دیدم.
رضا گفت:
اما دیگه فردا نمیبینیشون.
حسن خندید و گفت:
باید زودتر تا ندیدنمون اطلاعات لازمو جمع کنیم و بر گردیم.
مشغول شمارش تسلیحات و نفرات دشمن شدند که ناگهان باز چند خمپاره شلیک کردند و یکی از خمپاره ها دقیقا بالای تپه و بین رضا و حسن فرود آمد.
صدای آخ گفتن رضا بلند شد.هر دو غلت خوردند و به پایین تپه رفتند.
سکوتی نگران کننده بین آنها حکم فرما شد تا آنکه حسن سکوت را شکست و گفت:
رضا چطوری؟
رضا گفت:
-نگران نباش خوبم؛آمارشونو گرفتی؟
-نه...دیگه نمیشه،یعنی نمیتونم.
-چرا؟
-چشمام نمیبینه.
-دستاتو از جلو چشمت بردار ببینم.
-رضا چشمام پر از خاک شده.بخدا چیزی نمیبینم.تو باز برو آمارشونو بگیر تا برگردیم.
-حسن نمیتونم.
-نکنه تو هم چشمات پر خاک شده؟
-نه پاهام.
-رضا تو رو خدا بگو چی شده؟
-هیچی ،چند تا ترکش کوچولو مهمون پاهام شده.
-خونریزی میکنه؟
-نه دیگه.با چفیم بستمش.
حسن به سمت صدای رضا خزید و گفت:
-بیا، باید بریم بالا
- حسن ما ؟چطوری؟
-بیا روی دوشم.
-آخه؛ پای تو چی میشه پس؟
-خوبم.وقتو تلف نکن.زود بیا.
رضا به سختی روی دوش حسن رفت و حسن بسختی خود را به بالای تپه رساند.رضا خیلی دقیق تجهیزات و تعداد نفرات دشمن را شناسایی کرد و حسن با راهنمایی های رضا خود را به پایین تپه رساند.
محمد گفت میدونی یاد چی افتادم:
-نه.یاد چی افتادی؟
-یاد اون روزی که از درخت افتادم پایین و تو منو روی دوشت گذاشتی و رسوندیم به درمانگاه.
رضا لبخندی زد و گفت:
-پس حالا بی حساب شدیم.
خورشید کم کم در حال غروب کردن بود.همانطوری که رضا روی دوش حسن بود؛ خسته اما خوشحال به قرارگاه برگشتند.