کنار رود ایستاد.نگاهش همچنان نگران بر کودک خردسالش بود.
برای آخرین بار اورا در آغوش کشید.
دستان کوچکش را بوسید و برای آخرین بار بوییدش.
تشک نرمی داخل گهواره ای که همراه آورده بود انداخت و کودکش را درونش گذاشت.
لحظه ای اشک فرصت و مجال نمیداد،تردید تمام وجودش را فرا گرفت.
دستش را برد که کودکش را در آغوش بگیردو از آن مکان دور شود اما باز تردیدش را پس زد و پشیمان شد.
نگاه اشکبارش را به کودک دوخته بود،این آخرین دیدار است.
کودک میخندید و دست و پا میزد.
سیل اشک بود و آه ،با خود میگفت چطور پاره تنم را به این آب سرد و پر خروش بسپارم.
اوتنها و بیکسو بی یاور میماند.
اما،نور ایمان قویش دلش را قرص کرد و تردیدش را نا امید.
کودکش را به خداوند سپرد و گهواره را به رود انداخت.
موجها آرام آرام گهواره را از نظر ناپدید کردند و هنوز چشمان اشکبار مادر در پی کودکش افق را نظاره گر بود.
پادشاه و همسرش برای تفرج و تفریح به ساحل رودخانه رفته بودند.
و ملکه چشمانش را دوخته بود به آرامش آب و گهواره ای که روان در آب بود.
آسیه کودک را از رود گرفت و حضرت موسی (علیه السلام) در کاخ فرعون رشد یافت.
و خداوند به هر چیز قادر و تواناست.
و همانا راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ.