خداشناسی با آنچه در عمرم درک کردم ؛حس کردم و بر دوش خود حمل کردم.
انعکاس نوری در کف تاریک حوضی پر از بی آبی.
گفتگوی یک مور با خدا ،در عالم باورمان.
گر چه در باور ما شاید خیالی بیش نیست،اما ،حتی مورها هم خدایی دارند.
نانهایی دیدم که میخندیدند بر دهانهایی تهی از شکر خدا.
و دعاهایی که پر میشد از رنگ ریا .
چه زیباست باریدن باران در بیابانی بی آب.
وحیاتی که در هر قطره آن پیدا بود.
امید مادری که به برگشت نگاه پسرش بود.
و تپش قلب پسر به امید خرید بلیط رفتن به دنیای دگر بود.
رشد یک لاله سرخ در گوشه غاری تاریک.
بی آبی.
بی نوری.
بی یاری.
و خدا در گوشه آن غار چقدر پیدا بود.
رزق یک کودک را دیدم که ، با خدا یکرنگ بود.
چند شاخه گلش را ،به بهایی اندک ....
بگذریم،قانع بود.
گیاهی که میهمان سنگی شده بود.
و چه زیبا آن سنگ ،با ترکهایی که از رشد گیاه دیده بود،
همچنان پا بر جا، همنشینش مانده بود .
و نمیترسید از اینکه چرا،چینی نازک تنهاییهایش ترک برداشته بود.
و این تنها ،نکته هاییست از آیین خدا.