سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

پرواز

بعضی افراد بدون اینکه فکر کنن ،خیلی حرفا میزنن.حدیثی هست که امام صادق علیه السلام میفرمایند: (فِکرَةُ ساعَةٍ خَیرٌ مِن عِبادَةِ اَلفِ سَنَةٍ)    "یک ساعت اندیشیدن در خیر و صلاح از هزار سال عبادت بهتر است"  بحارالانوار،ج71ص326

یه بنده خدایی اومده مفاتیح رو برداشته چند دقیقه ای  ورق زده و فهرست عناوینو نگاه کرده،با یه لبخند تمسخر آمیز میگه همه اینا رو خوندی؟ چیزی نگفتم.روی دیوار ذکر ایام هفته رو دیده میگه :ای بابا مگه روزا با هم فرق دارن ،اینا خرافاته،چه دین و  آیین مزخرفیه.

یعنی اگه صد بار نگی یا رب العالمین روزت شب نمیشه؟ این همه دعا توی این کتابا نوشته ،اگه آدم بخواد همه اینا رو بخونه که باید کار و زندگیشو ول کنه بشینه دعا کردن.این دعاها و این ذکرا مال بیکارا و آخوندهاست که کارشون همین چیزاست.دعای نصف شب و دم صبح و دعای بعد از هر نماز و دعای فلان روز و فلان ماه و فلان ساعت و فلان ثانیه،فقط صدم ثانیه دعا نداره.

یه ذره فکر کردم و بهش گفتم :ببخشید یه سوال دارم ازتون.سینشو صاف کردو گفت بفرمائید.گفتم:شما مرتب توی سفرید و زیاد فرودگاه میرید آره؟گفت بله .مگه چطور؟ گفتم:فرودگاه که میرید توی برد فرودگاه نوشته ؛مقصد تهران -پرواز ساعت 11 ،مقصد تهران-پرواز ساعت 11:30،مقصد تهران-پرواز ساعت 12، معمولا چند تا ساعت پرواز هست ؛مگه نه؟گفت :چرا همین طوره.گفتم:شما مقصدتون تهرانه ؛شما با همه ی این پروازا باید به تهران برید؟ فرودگاهی میتونه یک فرودگاه کامل و بین المللی باشه که برای ساعتهای مختلف پروازهای مطمئن داشته باشه .دین اسلام هم درست مثل یک فرودگاه بین المللی کامل و مطمئنه با این تفاوت که تأخیر پرواز نداره.دین اسلام برای هر ساعت،هر دقیقه و هر لحظه ای که اراده کنی پرواز داره و آماده حرکته،بدون تأخیر،پروازی مطمئن به سمت خدا .باید ببینیم وقت و حوصلمون به کدوم پرواز میخوره،همون پرواز رو انتخاب کنیم.

امیدوارم با هر پروازی که میرید ،مقصدتون بهشت جاویدان باشه.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/8/17 توسط ♥®♥شایگان

 

امام جواد (ع)

جواد الائمه
در غم  شهادت  امامی بسوگ نشسته ایم که در بیست و پنج  سالگی به سوی اجدادش رخت بر بست. مردی که بیست و پنج سال، خورشید را به خجلت وا داشت، بیست و پنج بهار را رویاند و شکوفاند و خود فروزان تر از خورشید، تابید و درخشید. و اینک، کودکان پژمرده و داغدار و گریان، بهانه گیران سایه دست هایی اند که بر سرشان باران مهر ببارد و بر دامانشان گل عاطفه نثار کند. هم اکنون، پاره زخم های دلمان، سرباز کرده است و قناتی از غم، در قنوت نگاه مان جاری است. اینک، نِشتر درد به جام ها نشسته و غوغای رنج در انبوده دیدگان مظلوم، جا خوش کرده است. اینک، امام جواد علیه السلام به رحمت خدا پیوسته است و اهل ولا را به هجران خویش مبتلا ساخته است. او با شهادتش دل های شیعه را سوزاند و ما را به سوگ نشاند. آری، کدام دیده است که بر مظلومیت آن شهید جوان نگرید؟ سلام به امام محمدتقی علیه السلام که جوادالائمه و امام جوادان و راد مردان و جوانمردان است.
سرود غم

آه... که زهر، چه جگرها از آل رسول دریده و سوخته است. از امام مجتبی علیه السلام گرفته، تا حضرت کاظم و امام رضا علیه السلام و اینک، جگر امام جواد علیه السلام بر اثر مسمومیت با زهر، پاره پاره می شود. حضرت، در اتاقی دربسته و چشم انتظار جرعه ای آب، با رنج دست به گریبان است و جان می بازد و مثل پدرش، خورشید خراسان، غریبانه و با جگری پاره پاره به شهادت می رسد. سلام بر او که نامش با صلابت گره خورده است و شهادتش، آموزگار صبر و ایمان است. سلام بر نهمین فروغ امامت، حضرت محمدتقی علیه السلام . بر پیشوایی که «جود» قطره ای بود در پیشانی بلندش، و «علم» غنچه ای بود از گلستان وجودش، و «حلم» گوهری بود از گنجینه فضایلش. و اینک، دل های بیقرار در سوگ او سرود غم می خواند و منظومه اندوه می سراید. چشم ها در داغ جواد، خون می گیرد و هوای دیدگان ما، به یاد رنج امام محمدتقی علیه السلام بارانی است. یاران، شهادت نهمین امام، بر همه تان تسلیت باد. 

این بیت شعر  هم خطاب  به اونایی که  در ماههای گذشته این امام بزرگوار رو مورد تمسخر وتوهین قرار دادند

کی شود  دریا به پوز  سگ نجس

کی  شود خورشید  از پف منتمس



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/8/5 توسط ♥®♥شایگان

 

گفتگو با خدا

 

من؛خدا؛ردپا!!!

خواب بودم.در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم.

در کنار هر صفحه ای رد پای تمام کسانی که در آن روز در زندگی من حضور داشتند حک شده بود.

خوب که نگاه کردم در بعضی صفحات فقط رد پای یک نفر بود. تنها رد پایی که در تمام صفحات تکرار شده بود.اینها تمام روزهای سخت زندگی من بودند.

خیلی ناراحت شدم.به خودم گفتم چرا خداوند همیشه همراهم نبوده؟

با اندوه تمام به خدا گفتم:

شما همیشه به من قول میدادید که در هر شرایطی تنهایم نمیگذارید.گفتید که هیچ گاه به حال خودم رهایم نمیکنید.من با اعتمادی که به حرفهای شما داشتم پذیرفتم که زندگی کنم.چرا؟چرا در سخت ترین روزهای زندگیم مرا با رنجها ؛مصیبتها و دردهایم تنها رها کردی؟ چگونه؟!

خداوند با نگاهی مهربان لبخندی زد و گفت: بله،من به تو قول دادم که همیشه در هر زمان و در هرمکانی ودر هر شرایطی چه گرفتاری و چه خوشبختی همراهت باشم.

من به قولم وفا کردم؛

هرگز تنهایت نگذاشتم،

هرگز رهایت نکردم،

حتی لحظه ای؛

آن جای پایی که در تمام صفحات زندگیت تکرار شده.... حتی در روزهای سخت....جای پای من است ....وقتی تنهای تنها بودی.... کسی که تو را به دوش کشید....من بودم....همیشه.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/7/19 توسط ♥®♥شایگان

شاهچراغ

سالروز ولادت با سعادت حضرت احمد بن موسی «شاهچراغ»(ع)را به همه دوستان عزیزم تبریک عرض می نمایم

                 در آستان تو یک قطره بیـــــــن دریــــایم

                                              به کبریایی تو مـن غـــــرق در تماشایم

                  چه باصفا ست ضریح تو پشت پرده اشک

                                             درآن دمی که کنـــار تو عقـــــده بگشایم

                  من اینــــــک آمده ام در حریــــم قدسی تو

                                             سلام حضـــــرت شــــاهچراغ  شب هایم

                   سلام حضرت مشکل گشــــــای آینه پوش

                                             مرابه وسعـــــــت یادت بخوان که تنهایم

 

حضرت سید امیر احمد (ع) ملقب به شاهچراغ و سید السادات الاعاظم فرزند بزرگوار امام موسی بن جعفر (ع) وبرادر امام علی بن موسی الرضا(ع) است.

در میان فرزندان حضرت موسی (ع) احمد به کرم و جلات وشجاعت وعبادت از همه امتیاز داشت وشبها تا صبح بعبادت مشغول بود ودر عمر خود هزار بنده آزاد کرد.

در بزرگواری شخصیت حضرت احمد بن موسی (ع) همین بس که پس از شهادت پدرش امام موسی(ع) مردم بخدمت ایشان آمدند تا بعنوان امام هشتم با وی بیعت کنند. حضرت شاهچراغ بر منبر آمده خطبه ای در کمال فصاحت وبلاغت بیان فرمودند.آنگاه اظهار داشتند«پس از پدرم ،برادرم امام رضا(ع) امام هشتم شیعیان و خلیفه بحق وولی خداست.»حضرت شاهچراغ (ع) جلیل اقدر ،کریم وپرهیزگار بودند .پدر بزگوارش حضرت امام موسی (ع) ایشان را چنان دوست داشتند که بیست مرد از خدمتگزاران خود را ملزم بخدمت حضرت شاهچراغ (ع) فرمودند بطوریکه هرگاه احمد می نشست آنان می نشستند وچون بر می خواست آنان بر می خواستند وحضرت امام موسی (ع) از شدت علاقه مخفیانه با گوشه چشم بر او با محبت نظر می فرمودند.




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/7/12 توسط ♥®♥شایگان

 

این یک داستان واقعیه(به نقل از یکی از دوستان)

 

شب

اولای شب بود.آسمون ابری بود یه نم بارونم زده بود و زمین خیس بود، همه جا خیلی تاریک و سوت و کور بود.یکدفعه یه صدایی شنیدم:

خانم . ببخشید خانم . میشه کمکم کنید؟ پرسیدم کیه؟ صدا گفت : منم . این طرف. اون طرفه کوچه بود . یه دختر هیجده نوزده ساله . با یه کاغذ

توی دستشو دو تا ساکه بزرگ که روی زمین بود. بخشید خانم . شما میدونید کوچه ی مریم کجاست؟ دنباله کوچه ی مریم میگشت . خونه ی

ما تو همون کوچه بود . گفتم: بله میدونم. گفت میشه نشونم بدید؟ دنباله من بیاید.  نه . فقط بگید از کدوم طرف برم؟ گفتم : من هم میرم

اونجا. با هم راه افتادیم . اهل اینجا نیستید؟ نه . از شیراز اومدم. 

رسیدیم به کوچه. پرسیم کجا میرید ؟

جواب نداد. گفت: وای خدا چقدر اینجا عوض شده. من دنبال خونه ی مادر بزرگم میگردم. فامیلشون چیه؟ احمدی. طیبه خانوم؟ بله . شما

میشناسید ؟ بله . خوبم میشناسم. طیبه خانوم حق مادری به گردن ما داره. نوه ی طیبه خانوم همسایه دیوار به دیوار ما بود. بردمش دم در

خونه ی مادر بزرگش ازم تشکر کرد . باهم خدا حافظی کردیم . بعد سه چهار روز فهمیدم پدر و مادرش شیراز هستن . دانشگاه اصفهان

قبول شده بود . مامان بزرگش اصفهان زندگی میکرد. خلاصه دوهفته بعد تو دانشگاه دیدمش . رفتم جلو . سلام . نمیدونستم شما هم

تو دانشگاه ما هستید. چه رشته ای میخونید؟ زبان . زبان انگلیسی. ... بعضی روزا تو راه با هم، هم مسیر میشدیم . .....

بعد دو ماه که حسابی دلم را گیر انداخت و حسابی با هم اونس گرفته بودیم یه روز تصمیم گرفتم که باهاش برم خرید. اما نمیدونم چی شد .

چی شد حسابی شوق داشتم که کلاسم تموم بشه تا بریم. رفتم دم در دم درلعنتیه دانشگاه . دیدم اونطرف خیابون شلوغه . خیلی شلوغ . یه

دفه دلم ریخت. اون هر روز این موقع این جا بود . هواس خودم را پرت کردم . دلم نمیخواست حتی فکرش را بکنم. پنج شیش دقیقه

گذشت . داشتم دیوونه میشدم . قلبم مثل ماهی که از اب بیرون بیفته داشت میزد. رفتم جلو . با ترس و لرز پرسیدم . ببخشید اقا چی شده؟؟

نمیدونم . میگن زده به یه دختره. رفتم جلو . یه پارچه روش بود .داشتم دیوونه میشدم. به خودم گفتم . گفتم نه .حتماً کار داشته که نیومده.

 رفتم دم در . یه ربع گذشت دیگه چیزی به مرگم نمونده بود. دوباره رفتم بین مردم . دو سه دقیقه بعد امبولانس اومد. بلندش کردن .

گذاشتنش تو امبولانس. از وسط  دخترها یکی دیگه را هم آوردن .دوستش بود . از حال رفته بود . دیگه قبول کرده بودم که خودشه .

امبولانس رفت .یه ماشین گرفتم رفتم دنبال امبولانس. دو ساعتی منتظر بودم . گفتن به هوش اومده میتونی ببینیش . رفتم پیشش .

تا من را دید زد زیر گریه . وااای . وقتی گریه کرد انگار دوباره دنیا روی سرم خراب شد . گفت اره  گفت که خودش بوده . خوده

غزل من بوده . .....حالا یک سال از اون ماجرا میگذره و من هر روز دم در دانشگاه

منتظر اون هستم ....

 



نوشته شده در تاریخ جمعه 90/7/1 توسط ♥®♥شایگان

 

خدا

امروز سر راهم شیطان را دیدم.

نزدیکیهای میدان کنار خیابان بساطش را پهن کرده بود.

مکر و فریب می فروخت.

خیلیها دورش جمع شده بودند .

مشتری زیاد بود ،هول میزدند و هیاهو میکردند و بیشتر میخواستند.

همه چیز داشت ،دروغ،غیبت،خیانت،حرص،غرور،جاه طلبی و...

هر کس چیزهایی میخرید و در مقابل چیزهایی میداد.

عده ای پاره ای از قلبشان وعده ای عمده ی روحشان را .

عده ای ایمان  و بعضی آزادیشان را.

ابلیس میخندید و در چشمانش جهنم برق میزد.دهانش بوی گند درک میداد.

دلم میخواست تمام نفرت و کینه ام را توی صورتش تف کنم.

حس کردم ذهنم را میخواند.

موذیانه لبخند زد و گفت:

"من برای کسی مزاحمتی ایجاد نکردم،گوشه ی خلوتی بساط پهن کرده ام ،حتی نجوا هم نکردم.

نه داد و فریاد کردم و نه انسانی را به اجبار وادار به خرید کردم.ببین!انسانها خودشان اینجا جمع شده اند"

چیزی نگفتم.

نزدیکتر آمد ،سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت:

"البته میدانم که تو با همه اینها فرق میکنی.

تو مومن و زیرک هستی.

ایمان و زیرکی ،انسان را نجات میدهد.

این ها  ساده و تشنه هستند.

خیلی ساده فریب میخورند"

حس میکردم از شیطان متنفرم.

اما حرف هایش خیلی شیرین بود.

چیزی نگفتم و گذاشتم صحبت کند و او میگفت و میگفت و میگفت.

چند ساعتی  کنار بساطش نشستم ،خیلیها آمدند و رفتند.همینطور که به بساطش خیره شده بودم ،چشمم به پاکتی پر ازعبادت 

افتاد که بین چیزهای دیگر بود.

شیطان را پاییدم و آهسته دور از چشمش آنرا برداشتم و درون جیبم گذاشتم.

توی دلم خندیدم و با خود گفتم :

"بگذار برای یکبار هم که شده ،یک نفر چیزی از  شیطان  بدزدد.بگذار یکبار هم شیطان فریب بخورد"

سریع خودم را به خانه رساندم و در پاکت کوچک عبادت را باز کردم.

اما درونش جز غرور چیز دیگری نبود.

پاکت از دستم رها شد و غرور سراسر اتاق پخش شد.

من هم فریب خورده بودم.فریب.

سریع دستم را روی سینه ام گذاشتم،قلبم نبود.

متوجه شدم که آنرا نزدیک بساط شیطان جاگذاشتم.

تمام راه را با تمام قدرت دویدم.

تمام راه لعن و نفرینش کردم.

تمام راه با چشمان گریان خدا خدا کردم.

میخواستم گلوی نامردش را بگیرم و عبادت دروغی اش را به سرش بکوبم و تمام قلبم را پس بگیرم.

به آنجا رسیدم،اما شیطان نبود.

همان جا نشستم و های های گریه کردم.

دیگراشکی در چشمانم نمانده بود.از جای خود بلند شدم.

بلند شدم تا بی قلبی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.

همان جا بی اختیار سر به سجده فرود آوردم و به زمین بوسه زدم.

به شکرانه وسپاس، بابت  قلبی که پیدا شده بود.

راستی شما کسی را میشناسید که از شیطان چیزی نخریده است؟

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/6/22 توسط ♥®♥شایگان


نوشته شده در تاریخ جمعه 90/6/18 توسط ♥®♥شایگان

 

a

سلام دوستان خوبم.شنیده اید  میگویند انسان جایز الخطاست؟یا شنیده اید که میگویند دنیا جبر است؟بعضی معتقدند اصلا تولد انسان جبر است.

پس چرا ؟من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش :
من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد و
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است ،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى .
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتا رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا نه ؛ممکن الخطا!
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/6/15 توسط ♥®♥شایگان

 

کودکان جنگ

سلام خدمت همه دوستان عزیز.

بعضیها امروز باعث شدن و مجبورم کردن دست به قلم بشم.دلیلشو نمیشه گفت ولی خیلی جوش آوردم.

قابل توجه دشمنان به ظاهر دوستی که چشماشونو به روی حقایق بستن و سنگ آمریکا و صلح دوستی اوباما و امثال اونو به سینه میزنن و حرف از حقوق بشر غربی میزنن!

ببخشیدا ؛کورید یا جلو چشماتونو گرفتن؟شایدم خودتونو به نفهمی و کوری زدید!

حمله به عراق؛افغانستان به چه بهانه ای بود؟آهای مدعیا ؛شما که الحمدالله به قولی همش سرتون توی اخبار روزو اینترنتو فلان نیوزو بهمان نیوزه چرا؟

داعیه حقوق بشر حمله به زنان و بچه های قدو نیم قده که مطمئنم خیلیاشون تروریستو نمیتونن بنویسنه؟

به بهانه ی تروریست کشی و از بین بردن تروریسم زنان و کودکان بیگناه به خاک و خون کشیده شدن ؛این صلحه؟رعایت حقوق بشره؟

حمله به مجلس عروسی و به رگبار بستن خردسالان حقوق بشره؟

حمایت از رژیم جعلی و نامشروع اسرائیل چی؟ در جهت اعتلای حقوق بشر و صلحه جهانیه؟

شمایی که چشمتونو به روی اینا بستیدو هواخواه آمریکا شدید.جنگ هشت ساله علیه کشور خودمون چطور؟یادتون رفته؟حتما اونم به خاطر مبارزه با تروریست و برقرای صلح توی ایران بود،وایرانیا همشون تروریست بودنو اونایی هم که شهید شدن سران تروریستهای ایرانی بودن؟

نکنه اون زمان به همراه خانواده جزایر هاوایی تشریف داشتید؟شما توی خانواده یا نزدیکانتون چند تا شهید دادین؟تروریست بودن؟

چند تای دیگه بشمارم.هزاران مورد دیگرو میتونم بگم ولی برای چشمهایی که حقایق به این وضوح  و مبرهنی رو نمیبینه یا شایدم نمیخواد ببینه کافیه.

این جناب پرزیدنت شما دنبال کدوم حقوق بشره؟حالا شما مثال بزنید ما گوش کنیم .حتما میگید حقوق بشری که اندازه حقوق انسان رو به اندازه حیوانیت پست و خوار بکنه یا شایدم کمتر از حیوان.

این پرزیدنت خوش پوش با اون کلمات جادوییش از حقوق بشر و صلح جهانی میگه؟

شایدم راست میگه ؛ما باید چشمای خواب زدمونو شایدم به خواب زدمونو باز کنیم و تروریستهای زیر 18 سالو بهتر ببینیم.

بفرمایید ببینید من یه آلبوم از این تروریستها دارم!!!!!

 

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ

کودکان جنگ



نوشته شده در تاریخ شنبه 90/6/12 توسط ♥®♥شایگان

 

محجبه

متاسفانه این داستان واقعیه

رفته بودم پیش یکی از آشناها (مینا خانم)که توی خیابون دانشگاه کتاب خونه داره تا کمکش کنم کتابارو مرتب کنه.کارم که تمام شد از مینا خانم خداحافظی کردم و از در کتابخونه اومدم بیرون چند متری بیشتر نرفته بودم که صدای جیغ بلندی توجهمو به اون طرف خیابون جلب کرد.رفتم نزدیک تا ببینم چی شده دو تادختر بد حجاب بد ریخت چادر یه خانم محجبه رو از سرش کشیده بودنو نقش زمینش کرده بودن یکیشون روی چادر خانمه ایستاده بودو یکی دیگشون در حال آزارو اذیت اون خانم بود.چون روز تعطیل بود خیابون خلوت بود ؛اونایی هم که اونجا بودن مثل مجسمه ایستاده بودنو فقط نگاه میکردن.واقعا نمیدونستم باید چکار کنم انقدر هیکلشون ورزشکاری بود که ترسیدم برم نزدیکتر .به فکرم رسید که با گوشیم یه عکس ازشون بگیرم تا بلکه اون بیچاره رو ول کنن و شاید فرار کنن.رفتم جلوتر و یه عکس تمام رخ و واضح ازشون گرفتم و گفتم بی وژدانا الان زنگ زدم به پلیس ؛الان میرسن بی عفتا .یکیشون دوید طرفم منم پا گذاشتم به فرار ؛رفتم طرف کتابخونه همین که رسیدم دم در کتابخونه بهم رسیدو گرفتم.از حرکاتشون معلوم بود که رزمی کارن و ورزشکار .یه سیلی محکم زد توی صورتم گوشیمو از دستم گرفتو محکم زدش زمین.آخی گوشیمو تازه خریده بودم.منم یه لگد محکم زدم توی پاش و صدا زدم مینا خانم کمک،کمک.مینا خانمم مثل تیری که از چله کمان رها کرده باشن دوید دم در .خوشبختانه این شانسو آوردم که شوهر مینا خانم استاد کارته هست و انقدر با مینا خانم تمرین کرده که ماشا الله برای خودش استادی شده.تا اومدم حرفی بزنم دختره یه لگد به طرف مینا خانم انداخت ،مینا خانمم به قول منو دوستام با یه حرکت برزیلی چنان ضربه ای بهش زد که نقش زمین شد.من که گفتم دختره مرده و لی خوشبختانه هنوز زنده بود.اون یکی دختره  که دید اوضاع خیلی خرابه فرارو بر قرار ترجیح داد مینا خانم دستای دخترو بستو انداختش توی انباری کتابخونه.دختره هم هر چی فحشو ناسزا بود بهمون گفت.

توی این فاصله منم به پلیس زنگ زدم.سریع رفتم اون بر خیابون چادر اون خانم محجبه که هنوز نقش خیابون  ودهنش پر خون بود و بهش دادمو ازش خواستم بیاد توی کتابخونه تا یه آبی به صورتش بزنه .اونم قبول کردو اومد.بیچاره تمام بدنش میلرزید.شکه شده بود و درست نمیتونست حرف بزنه .یه آب قند سریع درست کردمو بهش دادم تا بخوره.وقتی یه ذره حالش جا اومد شروع کرد دعامون کردن.راستش خیلی خجالت کشیدم.

شانس آوردم مینا خانم به  دادم رسیدوگر نه دیگه دوستی به اسم من نداشتید.چند دقیقه بعدش پلیسا رسیدن یه استشهاد محلی پر کردنو دخترو با خودشون بردن.

یه دفعه دیدم خانمه زد زیر گریه ،گفتم خدا رو شکر به خیر گذشت تو رو خدا گریه نکنید ؛با صدای لرزون گفت یه بچه توی شکمشه.میترسید به جنین آسیبی رسیده باشه.اینو که شنیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم.مینا خانم گفت چرا زودتر نگفتی خانم.سریع در کتابخونه رو بستیم و راهی بیمارستان شدیم.تمام مدتی که توی راه بودیم خدا خدا میکردم که بچه خانمه سالم باشه.از ته قلبم براش دعا کردم.

بالاخره رسیدیم بیمارستان،سریع بردنش اتاق سونو گرافی .چند دقیقه بعد خانمه با لب خندون اومد بیرون .گفت دکتر میگه جنین سالمه.انگار تمام دنیارو بهم داده بودن.درسته گوشیم پودر شد و یه سیلی محکم خوردم ولی خنده ی اون خانم به اندازه تمام دنیا برام ارزش داشت.نظر شما چیه دوست خوبم؟  



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/6/10 توسط ♥®♥شایگان
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
    

عکس