کوششهای حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) به جایی نرسید و شجره ریشه دار و تناور بنی هاشم را وزش نسیم نرم و مهربان وحی به جنبشی نیاورد.ماهها گذشت و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) در برابر دعوت خویش،جز سکوت و یا استهزاء و تهدید پاسخی نشنید،اما ناگهان حادثه ای اتفاق افتاد؛دوست سالخورده و ثروتمند حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) دِِر خانه وی را که هنوز اسلام در آن محصور بود گشود.
ایمان یک شخصیت اشرافی و سالخورده که با پیوندهای مذهبی و خانوادگی و اقتصادی و اجتماعی و روانی محکمی،به وضع موجود بستگی دارد،به یک فکر نو انقلابی،آن هم در نخستین مراحل،بسیار غیر منتظره است.
این مرد،پنجمین مسلمان یا اولین مسلمان بیرون از خانه حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)؛ابوبکربن ابی قحافه،تاجر سرشناس و پر نفوذ قریش است که بی کمترین درنگی در دعوت حضرت محمد وی اسلام را از خانه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به میان شهر آورد،دوستان نزدیک وی نیز که از اشراف با نفوذ شهر بودند،بدعوت وی به اسلام گرویدند که پنج چهره مشهور آنان عبارتند ازرا پذیرفت.
وی اسلام را از خانه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به میان شهر آورد،دوستان نزدیک وی نیز که از اشراف با نفوذ شهر بودند،بدعوت وی به اسلام گرویدند که پنج چهره مشهور آنان عبارتند از:
1-عثمان بن عفّان که مادرِ مادرش ،بیضاء؛دختر عبدالمطلب است و دو دختر حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)پیاپی به همسری وی در آمدند(لقب ذوالنّور از اینجاست).مردی است مقدس مآب،صمیمی،اشرافی و بسیار تجمل دوست و در برابر نفوذ اقوام و دوستانش است.
2-زبیربن عوّام،پسر عمه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ،که در این هنگام پسر بچه ای بود هشت تا پانزده ساله وی از هیچ غزوه ای تخلف نکرد و نخستین مردی است که در اسلام شمشیر کشید در برابر دشمنان.
او مرد ثروتمندی بود دارای بیش از هزار ملک که به او خراج و مالیات پرداخت میکردندو او تمام درامد بدست آمده از این خراجها را میبخشید.با حکومت عثمان بنفع حضرت علی (علیه السلام)که خویشاوند او بود در افتاد و یکی از رهبران با نفوذ نهضتی بود که در پایان روزگار عثمان برای استقرار حکومت حضرت علی (علیه السلام)پدید آمده بود،اما حضرت علی (علیه السلام)که به شایستگی اخلاقی وی ایمان نداشت اورا از واگذاری منصبی که انتظار داشت نا امید کرد و او با تحریک عایشه و با همدستی طلحه جنگ جمل را علیه حضرت علی (علیه السلام)براه انداخت و در همین جنگ کشته شد.
3-عبد الرحمن بن عوف.در هر دو هجرت و نیز در همه غزوه ها شرکت کرد .او رد شورای شش نفره ای که عمر برای تعیین جانشین خویش تشکیل داده بود،برای پیروزی عثمان بر حضرت علی (علیه السلام)نقش تعیین کننده ای بازی کرد(عبدالرحمن شوهر خواهر عثمان است)
4-سعد بن ابی وقاص که در فتح ایرن و مصر و فرماندهی سپاه عمر را داشت و شمشیرش در پیروزی اسلام،قهرمانیهای فراموش نشدنی کرده است.
5-طلحة بن عبید الله است که پیغمبر اورا (طلحة الخیر)خوانده اما در حکومت حضرت علی (علیه السلام)که از او سودی نبرد ،با زبیر همدست شد و جنگ جمل را راه انداخت و همانجا کشته شد.
به نام خدا
قدرت جهانی اسلام، از آغاز پیدایش آن در اشکال گوناگون تصادمات مذهبی و سیاسی نظامی و اقتصادی با دنیای مسیحیت و بالاخص امپراطوری روم شرقی در گیر بوده است.
پس از آنکه اسلام بساط مسیحیت را از جنوب مدیترانه برچید و قسطنطنیه را"استانبول" کرد و کلیسا را به آن سوی مدیترانه پرتاب نمود،غرب که مطامع اقتصادی جدیدش در شرق بر کینه های مذهبی و تاریخیش افزوده شده بود،جنگ دامنگیر و پیوسته ای را با دنیای اسلام آغاز کرد.
این جنگ در جبهه نظامی بصورت جنگهای طولانی صلیبی و در جبهه سیاسی به شکل ارتباط پنهانی با مغول و تحریک آنان برای آنکه از پشت بر اسلام خنجر زنند شروع شد و هرگز پایان نیافت.
اسلام با اینکه آتش نفاق و تفرقه و تجزیه مذهبی و نژادی و سیاسی از درون وی شعله میکشید،در عین حال،حتی تا اوائل قرن نوزدهم بصورت یک سد مقاوم در برابر یورش غارتگرانه غرب ایستاده بود و حتی گاه حلقوم او را تا آستانه مرگ میفشرد و با تسلط مدیترانه چندیدن بار وین را نیز در حلقه محاصره خویش گرفته بود.
استعمار آگاه و شرق شناس و دانشمند جدید بالاخره توانست این قدرت خطرناک و مزاحم را از درون متلاشی کند و این پیکره بزرگ اجتماعی و فرهنگی را که با یک روح و یک اندیشه و یک تاریخ و یک ایمان حیات و حرکت داشت با تیشه عصبیت های قومی و تفرقه اندازیهای فرقه ای و نیرنگ های سیاسی سخت ماهرانه ای تکه تکه کند و انگاه هر تکه ای را براحتی در حلقوم خود فرو بلعد،بدین طریق بود که کشورهای اسلامی در کنار هم از هم دور و بیگانه افتادند و مرزهای دشمنی دشمنی و کینه توزی آنانرا از یکدیگر جدا ساخت .
زبان مشترک فراموش شد،فرهنگ مشترک از میان رفت،تفاهم و آشنایی و خویشاوندی،پیوند روحی و اعتقادی و قدرت و استقلال و اتکاء به خویش را الهام میداد به سرعت نابود شد و هر کشوری،بیگانه با کشورهای دیگر اسلامی آشنای غرب شد و تسلیم فراورده های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی غرب و خیره و خود باخته وی و چنین شد که حتی روشنفکران و تحصیلکرده های کشورهای اسلامی که نویسندگان بازاری و شعرای گمنام و رویدادهای روزمره را که در اروپا و آمریکا میگذشت را بدقت میدانستند و از بزرگترین نهضت های فکری و اجتماعی که در جامعه های دیگر اسلامی روی میداد بیخبر بودند.و حتی از سرنوشت ملتهای همجوار مسلمان نیز بیخبر و گاه نام کشور اسلامی را نشنیده و اگر احیانا شنیده بودند نمیدانستند که مسلمان نشینند،و اکنون هم در بعضی نقاط اینچنین است،اما صدای بیداری اسلامی میآید و اسلام باز هم قدرت خود را بازیافته و هر روز را با گامهای بلند ترقی طی میکند.
و این است وعده خداوند...
به نام خدا
قرآن به تاریخ اهمیت فوق العاده ای میدهد،اگر موضوعات قرآنی را از این نظر با هم بسنجیم در نخستین نظر متوجه میشویم که تاریخ بزرگترین بخش قران را تشکیل میدهد.گذشته از این ،توجه به تاریخ و تفکر و تحقیق و نتیجه گیری از سرگذشت اقوام و قدرت ها و حوادث تاریخی با لحن تاکیدی بسیار قاطعی بیان شده استو پیروان خود را به آن امر میکند و حتی با تاکید بیشتری از "امر"،بصورت یک استفهام بیان میکند،بدین معنی که میخواهد بگوید که در شگفت است که چگونه زمین را نمینگرید تا سرنوشت کسانی را که پیش از اینان میزیسته اند و از اینان زورمند تر بودند بنگرید؟
أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ کَانُوا أَکْثَرَ مِنْهُمْ وَأَشَدَّ قُوَّةً وَآثَاراً فِی الْأَرْضِ فَمَا أَغْنَى عَنْهُم مَا کَانُوا یَکْسِبُونَ (غافر/28).
این فرمان با همین لحن و تاکید و با اختلافاتی اندک در تعبیرشان ،14بار در قرآن تکرار شده است.
قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَنٌ فَسیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُروا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُکَذِّبینَ- هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقینَ( آل عمران/-137-138 )
این قید که "زمین را بگردید"و"سپس نظر کنید"در تمام آیاتی که به بررسی میپردازد این حقیقت علمی بزرگ را نشان میدهد که قرآن حتی برای تحقیق و شناخت تاریخ نیز به مشاهده عینی و بررسی مستقیمواقعیتهای خارجی و حسی دعوت میکند و نه به تفکر عقلی و منطقی ذهنی و قیاسی و کلی بافیهای ارسطویی و یا آنچنان که شیوه بسیاری از مورخان امروز ما نیز هست به تفحص در آثار قدما و تکیه بر منقولات و یا معقولات اساتید فن و غرق شدن در مآخذ و منابع و حبس شدن در گوشه کتابخانه ها.
گذشته از این مساله بسیار مهم اینست که همه جای قرآن بر این اصل تکیه دارد که تاریخ را به عنوان وسیله ای در خدمت انسان امروز و برای روشنگری حال و شناخت قوانین و سنن تاریخ و تحول جامعه ها و زاد و مرگ قدرتهایی که خود را و سلطه جبارانه خود را بر مردم ابدی نشان میدهند،انتخاب کنید.
آیا استعمارگران و خونخواران عصر ما به تاریخ نمینگرند و نمیدانند که چه گذشت بر قدرتپرستان پر مدعا؟
آیا خود را سوای از تاریخ میدانند ؟
داستان زندگی همین است،همه کم و بیش مشکل داریم و همه به نحوی با مشکلات روبرو میشویم.
لحظه ای هستیم و لحظه ای دیگر شاید نباشیم...زندگانی را باید گذراند و طی کرد،چه با امید و چه ناامید؛پس چه بهتر که امیدوار و با آرامش بگذرد.
دشت ها را ببین؛که چه با عظمت و زیباست؛عظمت خداوند را میبینی؟
گل های خودرو ،همه رنگ،همه شکل ؛و علف های هرز چه بسیارند در دشت ؛همینطور در زندگیمان !
شاید دشت را نشود هرس کرد؛اما ما میتوانیم دلمان و زندگیمان را هرس کنیم و علف های هرز را بر کنیم...
و کوه ها...آرامششان را در اوج استحکامشان میبینی؟ و این هم نشانه ایست از سوی پروردگار که استحکام زندگانی را ندا میدهد.
خورشید که هر روز زیباییش را برخمان میکشد و آهسته میرود ؛پشت همان کوه های استوار،تا بگوید امروز نیز به پایان رسید و روز دیگری از عمر ما گذشت و اما روز دیگر طلوع خواهد کرد.
همانطور زیبا و پر نور؛انگار میخواهد بگوید اگر طلوع نباشد ،غروب دیگر معنایی ندارد!...میخواهد بگوید طلوع و غروب زندگانی را باید عاشقانه دوست داشت و به تک تک لحظاتش ارزش و بها داد...
و این ارزش و بهاییست که به خودمان میدهیم.
و اما دریا انگار فریاد میزند...میگوید...دلت را دریایی کن...محبت کن...ایثار کن...کمی هم از خودت بگذر و سخاوتمند باش،داشته هایت را بی بهانه و بی توقع هدیه کن...مهرت را و محبتت را سخاوتمندانه ایثار کن...
ما انسانیم ...مهربانی...سخاوت...ایثار و فداکاری...در وجود ماست...یادمان باشد...
و این بخشی از سخنان پروردگار است به زبان نعمتهایش...و اما تو بگو...داستان ماه و ستاره و زمین و کهکشان را...بیا دورتر نرویم ...به خودمان نگاه کنیم و ببینیم...
و همانا...راست گفت خداوند بزرگ و بلند مرتبه...
و خداوند امر کرد تار بتن،و من بی وقفه تار تنیدم. خستگی در چهره اش نمایان بود اما نگرانی در چهره اش ندیدم.غار پر از سکوت و غرق در تاریکیم میهمان داشت.
گوشه ای نشسته بودند وپاهای زخمیشان را مالش میدادند تا شاید کمی خستگی راه از پاهای مبارکشان دور کنند؛آخر از شب پیش که حضرت علی (ع) در بستر ایشان آرمیده بود بی توقف راه پیموده بود و اکنون پاهایشان پر از زخمها و تاولها بود،کاش میتوانستم برایشان پا پوشی از تارهایم بتنم.
صدای ماموران میآید ولی همچنان ترس و نگرانی در چهره اشان نمیبینم،سایه اشان را روی تارهای دهانه غار میتوان دید؛یکی تارها را که میبیند صدا میزند :بیایید برگردیم،پای انسانی تابحال به اینجا نرسیده است.
و من هنوز حسرت این میخورم که ای کاش میتوانستم برایشان پا پوشی از تار خود بتنم......
و حتما عنکبوت نفهمید که چرا ترس و ناراحتی در چهره آنحضرت(حضرت محمد صلى الله علیه و آله)نقش نبست.... « لا تحزن ان الله معنا. . . » "محزون مباش که خداوند با ماست..."
" إِلاَّ تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُواْ السُّفْلَى وَکَلِمَةُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ "(التوبة:40)
و او میدانست که میخواهد برود،او دیگر دست از دنیا شسته بود و تمام آرزویش رسیدن بود، او پنجره ی باز شده رو به خدا را دیده بود و دلش بال میخواست ،که قفس دنیا را تنها بگذارد ،برای رسیدن به معشوقش.
چه پاک دل سپرده بود به آسمان و چه زلال آسمان را در آغوش کشید، وقتی خداوند دو بال به او هدیه کرد تا شوق پروازش را اجابت کند.
مبارکت باشد،بالهایی که یک عمر آرزویش را داشتی برای رسیدن،برای دیدن و برای شنیدنش،گر چه شک ندارم تو اینجا ،هم رسیده بودی و هم دیده بودی و هم شنیده بودیش .
وجودت را حس میکنم تو هنوز هم اینجایی،بین ما .شما که نرفتید! ،فقط منزلتان به منزلتتان نزدیک شد.
شما دنیایتان را به چه فروختید؟و ما به چه میفروشیم؟
شما که دنیا را امانت میدانستید و خود را امانتدار،پس فروشنده نبودید.و ما چه راحت میفروشیم خود را به دنیا!
تمام خود را فروخته ایم به دنیا در مقابل چه؟ دل فروخته ام به یک نگاه ،به یک صدا و هزار صفت و فعل و اسم دیگر.چه خوب پاس داشتیم بزرگواریهایت را.
موصوف و صفتهایم ،مضاف و مضاف الیه هایم دل امامم را شکست.آری شما فعلهایتان را با خدا جمع میبستید و من با شیطان.
خداوندا....کمکم کن...تمام فعلهایم را... باتو جمع ببندم ...نه با شیطان.
کنار پنجره نشسته بود....غمگین و در فکر...صدای اذان لحظه ای او را از حال خودش خارج کرد...
از کنار پنجره بلند شد و به قصد وضو از اتاقش بیرون رفت...وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد...
نمازش را خواند و دعا کرد...بلند شد و قرآن را از گوشه میز برداشت و کنار سجاده اش نشست...
چند صفحه ای از قرآن را خواند...قرآن را بست و خود را آماده باز کردن دوباره قرآن کرد...
انگشتانش لابلای ورقهای قرآن میلرزید... سوره اخلاص خواند و صلوات فرستاد...اشکهایش را پاک کرد و قرآن را بر روی سجاده گذاشت...سرش را بر سجده گذاشت و خواند...
یا ایها الذین آمنوا استعینو بالصبر و الصلوه... ان الله مع الصابرین...
یکی از دوستان در مورد چگونگی غزوه بنی النظیر سوال فرمودند ،بر آن شدم تا توضیحی مختصر از این غزوه پیامبر (ص) در اختیار تمامی دوستان عزیز قرار دهم.
حضرت محمد (ص)بعد از غزوه احد امر فرمودند خیمه ایشان را نزدیکیهای خیمه طایفه بنی النظیر زدند.روز را در آنجا بسر بردند و چون تاریکی شب ظاهر شد تیری از طرف طایفه بنی النظیر به خیمه پیغمبر (ص) پرتاب شد و بر خیمه ایشان اصابت کرد،حضرت فرمان حمله به لشکر دشمن را دادند.لشکریان حضرت علی (ع)را نیافتند و به جستجوی آنحضرت بر آمدند.
پس از اینکه ایشان را نیافتند نزد حضرت محمد صلی الله علیه و آله آمدند و اظهار داشتندکه حضرت علی علیه السلام را نمی یابیم،پیامبر (ص)فرمودند من حضرت علی(ع) را به انجام کار مهمی مامور کرده ام که بنفع مسلمانان استو بزودی نتیجه معلوم خواهد شد.ساعتی نگذشت که شیر خدا به لشگر گاه بازگشت و در دست سر بریده ای داشت.
پیغمبر (ص) پرسیدند این سر کیست؟ حضرت علی (ع)عرض کردند یا رسول الله این سر کسیست که تیر به خیمه شما زد.من او را پیدا کردم و به خیمه اش رفتم و سرش را از بدنش جدا کردم و بالاخره این غزوه بدست مسلمانان و در راس آنها حضرت علی علیه السلام فتح شد و غنایم آنها را پیغمبر (ص) در میان نیروهای مسلمان تقسیم فرمودند.
این مطلب در هیچ کجای وب به این گستردگی مورد بحث و تحقیق قرار نگرفته است.لطفا در هنگام کپی برداری منبع ذکر گردد.(ضمنا این متن یک نکته برداری میباشد )
خداوند در قرآن میفرماید: اسماء را به انسان تعلیم دادیم. و اما اینکه "اسماء را به انسان تعلیم دادیم"منظور چیست و چه مفهوم و معنی دارد؟براستی هنوز معلوم نیست.هر کسی چیزی گفته و هر مفسری تفسیری.یکی گفته رمز است و خلاصه هر کس تعبیر خودش و طرز تلقی خودش،معنایی برای آن کرده است ولی در این شک نیست که سخن از تعلیم و آموزش است. وقتی آفرینش انسان به پایان رسید خداوند به جانشین خویش اسماء را تعلیم میدهدو انسان دارنده اسماء میشود.بعد فرشتگان فریاد میکنند که ما از "مارج من نار"(آتش بی دود)ساخته شدیم و این انسان از لجن ساخته شده،چگونه او را بر ما فضیلت میدهی؟و خداوند در جواب میگوید،من چیزی میدانم که شما نمیدانید،به پای این موجود دو بعدی بیفتید.این معنی "اومانیسم" است.میشود عظمت انسان را دید که تا کجاست،تا آنجا که همه فرشتگان،با وجود برتری نژادی و ذاتیشان که از نورند و آدم از لجن و گل،بخاک می افتند.خداوند آنها را بخاطر اعتراضشان امتحان میکند؛اسماء را از فرشتگان میپرسد و آنها نمیدانند در حالیکه انسان میداند.
در این امتحان فرشتگان شکست میخورند و شخصیت و فضیلت آدم مشخص میشود و این فضیلت،دانستن اسماء استکه فرشتگان با وجود برتری جنس و اصلشان بپای آدم میافتند و این مساله ای است برای روشن کردن شخصیت انسان در اسلام.
انسان چیزهایی را میداند که فرشتگان نمیدانند و اینجاست که با وجود برتری مسلم جنس فرشتگان و شیطان،انسان برتر میشود.یعنی که اصالت موجود به علم است و دانائی نه به نژاد...
انشا الله در فرصتی دیگر به ادامه بحث میپردازیم....
این مطلب در هیچ کجای وب به این گستردگی مورد بحث و تحقیق قرار نگرفته است.لطفا در هنگام کپی برداری منبع ذکر گردد.(ضمنا این متن یک نکته برداری میباشد )
طی بحث و تبادل نظر پیرامون مکتب ومذهب اومانیسم (اصالت انسان)با دوستان ، تصمیم گرفتم مقدمه ای از این موضوع را جهت آشنایی دوستان بنویسم.امیدوارم مفید فایده واقع گردد .
مساله انسان ،مساله بی نهایت مهمی است. تمدن امروز مبنای مذهب را بر اومانیسم گذاشته؛یعنی "اصالت انسان"و انسان پرستی ،قضیه اینست که مذاهب گذشته و ادیان،شخصیت انسان را
خرد کرده و انسان را وادار میکردند تا قربانی خدایان بشود،انسان را وادار میکردند اراده اش را در برابر اراده خدا عاجز شمارد.او را وادار میکردندتا با نیایش و دعا و التماس از خدا چیزی طلب نماید،بهمین جهت اومانیسم،
مذهبی است که از رنسانس به بعد،در برابر مذاهب خدائی،مذهبی که بر غیب و ماوراءالطبیعه بنا شده،قرار دارد و هدفش اصالت دادن به انسان استو این استدلال اومانیسم است.در کل هدف ما از این بحث این است که مذهب اسلام
در مورد انسان بعنوان چگونه پدیده ای اندیشیده است؟آیاانسان را یک موجود عاجز که هدفش غایت و ایده آلش این است که در برابر خداوند عاجز باشد دانسته؟ و آیا اسلام انسانیت را بعنوان یک اصالت نمیداند؟و آیا لازمه اعتقاد به اسلام عجز انسان است؟ یا برعکس؛
اعتقاد به اسلام و اعتقاد به حقیقت آن ،خود یک نوع اصالت بخشیدن،به انسان است و ارزش قائل شدن به فضائل او؟
میپردازیم به این موضوع که از لحاظ اسلام انسان چگونه بود میشود؟
حتما خوانده اید که خداوند خطاب به فرشتگان میفرماید که میخواهم برای خودم در زمین جانشینی خلق کنم(خوب دقت بفرمایید که اسلام چه اندازه به انسان ارزش داده.حتی اومانیسم اروپایی و حتی اومانیسم بعد از دوره رنسانس هیچ گاه نتوانسته همچین قداستی عالی و متعالی برای انسان فرض کند).خداوندی که از نظر اسلام و از نظر مومنان بزرگترین و متعالیترین است و خلق کننده انسان و آگاه و مسلط بر تمام کائنات ؛خطاب به فرشتگان میفرمایدکانسان جانشین من در زمین است.در واقع رسالت انسان با همین جمله اول کاملا روشن می شود.یعنی رسالتی که پروردگار در کائنات دارد،انسان به نمایندگی از خدا باید روی زمین انجام دهد.پس بنا بر این اولین برتری و فضیلت انسان،نماینده بر حق خداوند بر روی زمین است.
فرشتگان فریاد میآورند که باز هم بر روی زمین میخواهی مخلوقی را بیافرینی که به جنایت و خونریزی و انتقام و کینه بپردازد؟(اشاره به این دارد که قبل از آدم،انسانهای دیگری هم مانند انسانهای عصر حاضر بوده اند که مانند اکنون به جنایت و خونریزی و فساد و گناه مشغول بوده اند.فرشتگان این موضوع را به خداوند متذکر میشوند که اگر انسان جدیدی بیافریند باز هم مانند قبل به خونریزی و گناه خواهد پرداخت)در این زمان خداوند میفرماید" من چیزی میدانم که شما نمیدانید".و سپس خداوند برای خلقت انسان دست بکار میشود.
نکته های مهمی در ادامه مورد بحث قرار میگیرد لطفا توجه کنید.
خداوند در روی زمین و از روی زمین میخواهد جانشینی برای خودش خلق کند.قاعدتا باید با ارزشترین و پاکترین و مقدسترین ماده را برای این منظور انتخاب کند؛اما بلعکس ،این کار را انجام نمیدهد و از روی زمین جهت اینکار پست ترین ماده را انتخاب میکند. در قرآن 3 بار به این موضوع پرداخته شده است که انسان از چه ماده ای ساخته و خلق شده است.در جایی صلصال کالفخار (یعنی از خاک رسوبی:توضیح اینکه وقتی آب رودخانه یا سیل از مسیری عبور میکند؛لایه ای رسوبی بجا میگذارد که وقتی کاملا خشک میشود به مانند سفال میگردد.انسان از چنین ماده ای ساخته شده است)در جایی دیگر خداوند میفرماید انسان را از حماء مسنون آفریدم(یعنی از گل مانده و تغییر پیدا کرده) و در جایی دیگر میفرماید انسان را از طین (یعنی گل)آفریدم.
پس خداوند اراده کرد جانشین یا خلیفه ای در روی زمین بیافریند و انسان را که جانشین و عزیزش است را از گل یا گل لجن شده خشک آفرید و سپس از روح خود در این ماده پست (لجن خشک شده)دمید و انسان مخلوق اوشد.
انشا الله در فرصتی دیگر به ادامه بحث میپردازیم....