در این عصر، طاقتها گوشه ای محبوس است...
و دیگر نفسی توان پرواز ندارد...
چه تیره شدست نگاه ها...
نه میبیند ضعیفان را،نمیبیند یتیمان را...
و خنده دستگیر است در زندان لبخندها...
و آمال نا ندارند ...
و دوستیها چه بیرنگند،گسسته،مثال تسبیح پاره شده...
دورادور احوالی زیکدیگر میگیرند،بگفتار دعاگو و بکردار بی بذلند...
خفته در پی شب روزها، بی نور و بی خورشید، و چه بیروح...
دیگر شب که میشود،دست توسلی بیدار نیست ،دستها زیر سرند...
و خصوصی شده است،پیوند قلبها...
و گاهی قلبی با شارژ،لحظه های مرگ را میشمرد...
روح میرفت...بیروح...
جسمها محو خوراکیها...
چشمها مست حرامیها...
جا نماز غبار گرفته نیاز، ایمان است...
و راه مسجد، رمضانها پیداست...
و منارهایش یادگاری شده اند در قاب خیال...
عاقدان تنها یاد قرآن میکنند در خطبه عقد،و به یاد میاندازند کلام الله را...
و هر از گاهی هم ،سخنی میگوید قرآن ،به زبان استخاره...
و شاید جایی باشد برای دستهای قسممان...
و تمام اینها خبر آمدن است...
غایبِ اول شخص...
او می آید...
پس دستهایمان را پر از نیاز کنیم،و به آسمان پیوندشان زنیم،که مبادا ما باشیم، قصه این شب سرد...