وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ(دفتر اول)
وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ(دفتر دوم)
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مأمور به این است که دعوتش را از نزدیکترین خویشاوندانش آغاز کند.
به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) فرمودند که طعامی تدارک ببینند تا عموهایش را برای گفتگو در مورد رسالت و مأموریت خویش دعوت نمایند.میهمانان ایشان عبارتند از دخترها و پسرهای عبد المطلب و دیگر خویشاوندان نزدیکش که چهل نفر میشوند.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) در حضور میهمانانش سخنش را آغاز کرد ولی ابولهب در میان صحبتهای ایشان دوید و با صدای بلند فریاد زد که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) جادوگر است و فرصت نداد که ایشان دعوتشان را مطرح کنند و میهمانان را متفرق و پراکنده ساخت.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) برای بار دوم فرزندان عبد المطلب را به خانه اشان دعوت کردند و بعد از صرف غذا فرمودند:
<<من از طرف خداوند یکتا چیزی برای شما آورده ام که تا بحال کسی بهتر و پسندیده تر از آن نیاورده است.من برایتان خیر دنیا و آخرت ،که پسندیده ترین چیز است را ارمغان آورده ام.الله به من امر فرموده اند و بنده را مأمور ساخته اند که شما را به سویش دعوت کنم.چه کسی در بین شماست که مرا در این راه حمایت کند؟اولین فردی که مرا حمایت کند وصی و وزیر من خواهد بود>>
عموهای ایشان بعضی با خشم و بعضی با لبخندی تمسخر آمیز به هم اشاره کردند تا خانه ایشان را ترک کنند.
در این هنگام ناگهان حضرت علی (علیه السلام) فرزند ابوطالب که در آنزمان خردسال بودند، از کنار پدرش ابوطالب که سکوت اختیار کرده بود و تأسف میخورد بلند شد و با صدای کودکانه اما استوار و پر شورش با صدایی بلند فرمودند:
<<ای رسول و ای فرستاده خداوند؛ من یار و یاور شما هستم؛ با دوستانتان دوست و با دشمنانتان دشمن هستم>>
حاضران خندیدند ، به پیامبری که فقط کودکی در دعوتش او را یاری میکند و به ابوطالب که فرزندش با گستاخی در برابر بزرگان و پدرش اینگونه بانگ برداشته بود.
و اینگونه بود که باز حاضران متفرق شدند و حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم)و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) و حضرت علی (علیه السلام)تنها ماندند.
فردا، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم)در حالیکه از انجام مأموریتش در دعوت از خویشان نزدیکش خشنود به نظر میرسید، از خانه بیرون آمد و از مردم خواست که برای شنیدن خبر فوق العاده مهمی از شهر خارج شوند و در بالای کوه صفا جمع شوند.در آن زمان در مکه رسم بود که وقتی کسی خبر بسیار مهمی داشت که با سرنوشتو زندگی ردم شهر مرتبط بود در کوچه و بازار شهر جار میزدند و مردم را برای شنیدن خبر به جایی دعوت میکردند و وقتی همه جمع میشدند خبر را به استحضار همگان میرساندند.
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) نیز طبق همین رسم عمل کردند.پس از اینکه مردم در محل مورد نظر جمع شدند حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) به بلندی کوه صفا رفتند و فریاد زدند:
<<ای مردم قریش، ای مردم قریش>> همه جای شهر پیچیده بود که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) در بلندی کوه صفا ایستاده است و مردم را فرا میخواند تا خبر مهمی را به گوش همگان برساند.
جمعیت زیادی از مکه بیرون آمدند و در بیرون شهر و صفا گرداگرد حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) جمع شدند:
-چه میگوئی؟ چه خبری داری؟
-<<اگر بگویم که لشکر دشمن در پشت این کوه کمین کرده و امشب بر شما میتازد باور میکنید؟>>
-آری باور میکنیم، که هرگز هیچ کس تو را به دروغ متهم نکرده است و ما نیز هیچگاه از تو دروغی نشنیده ایم.
-<<پس ای فرزندان عبدالمطلب! ای فرزندان عبد مناف ؛ ای بنی تیم ؛ ای بنی زهره؛ ای بنی اسد ؛ ای بنی مخزوم،شما را با خبر میسازم که عذابی عظیم و سخت در انتظار شماست.>>
الله مرا مأمور ساخته که خویشانم را از آن بهراسانم.من چیزی از شما نمیخواهم جز این که بگوئید : «لا اله الا اللّه »
ادامه دارد...