حضرت علی (علیه السلام) وقتی وارد خانه میشود و حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) و حضرت خدیجه (سلام الله علیها) را در حال رکوع و سجود میبیند بسیار متعجب و شگفت زده میشود.آخر تا بحال همچین حرکاتی را جایی ندیده بود ؛هر چه سخن گفت جوابش را ندادند،پس منتظر ماند تا نمازشان تمام شد.
با همان حالت تعجب پرسید: این حرکات چه مفهومی دارند ؛درمقابل چه کسی تعظیم میکردید و سجده میگذاشتید؟
حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پاسخ دادند:
در مقابل الله که مرا بعنوان رسول خود برگزیده و مرا مامور ساخته است تا مردم را به ستایش از او دعوت کنم. ای علی از تو دعوت میکنم و میخواهم که به ستایش الله بپردازی و به رسالتم ایمان داشته باشی.
و او را دعوت به انکار بت ها کرد و آیاتی که از جانب خداوند بر او وحی شده بود برای او بازگو کرد.
گر چه در آنزمان حضرت علی (علیه السلام )هشت ساله بود و تحت سرپرستی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) بود وآنحضرت بسیار ایمان داشت اما، چنین مرد با استقلال و استواری نمیتواند ساده در مورد نظر و عقیده ای که در موردش فکر نکرده است نظری بدهد و آنرا بی چون و چرا بپذیرد، پس از آنحضرت اجازه میخواهد تا در مورد این موضوع با پدر بزرگوارشان حضرت ابوطالب مشورت کند.
حضرت علی (علیه السلام)به اتاق خود رفت و تمام شب را در فکر و اندیشه دعوت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) گذراند،او آیات وحی شده بر پیامبر را در ذهنش مرور میکرد و رسالت و پیامبری او،و الله...همه را در ذهنش تجسم میکرد.در این افکار غوطه ور شد و تا سحر چشم بر هم نگذاشت.
صبحگاهان به نزد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله وسلم) رفت و گفت:
یا رسول الله، نیاز به مشورت با پدرم،ابو طالب نیست،پروردگار در خلق من با پدرم مشورت و هم اندیشی نکرد و من هم نیازی به مشاوره برای پرستیدن خداوند نخواهم داشت.
سپس دستان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را در دستانش گرفت و درخواست کرد تا به او اسلام را بشناساند و این دین را بر او عرضه دارد.
و این دست به دست دادن ، مسیر تاریخ را تغییر داد.
ادامه دارد...