یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر سوم)
یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر چهارم)
مأیوس ؛ مکه پر دشمن و پر ولوله ،زیر پایش ،در عمق درّه بود.خانه ها هر یک دشمنی پر کینه در انتظار او، پنجره ها همه بر روی او بسته و شهر گناه آلود و بیشرم در پیرامون بتهای گنگ خویش راحت و راضی خفته ، تا فردا باز برخیزد و به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مشغول شود ، از او سخن بگوید و باز بگوید و بخندد.
آن شب را حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) بی امید خفت ؛ فردا مکه بیدار شد و کار خویش را از سر گرفت.
شب، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) باز به امید آنکه پیامی دریافت کند راه کوهستان را پیش گرفت و تا سحر بیدار ماند و بی امید بازگشت.
مکه همچنان سرگرم کار او و او همچنان چشم براه پیامی از حرا.
روزهای پر شکنجه و شبهای پر انتظار پیاپی می آمدند و میرفتند و غار همچنان ساکت بود و طبیعت گنگ و درِ آسمانها بروی او بسته.
سه سال گذشت و پیامی نیامد.وحی قطع شده بود.سه سالی که سنگینی هر لحظه اش سینه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را چنان میفشرد که آرزوی نبودن میکرد.
بارهادر اعماق تاریک و خاموش شب، که انتظارهای بیحاصل جان او را بدرد آورده و ساعتها همچون مار گزیده ای در خلوت غار گنگ شده حرا بخود میپیچید .
آنچه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را بی تاب میساخت، تنها استهزاء مردم و بیزاری خویشان و خصومت اشراف مکه نبود،که روح بزرگ او در رنج پخته و گداخته شده بود ،هر مصیبتی را در خود فرو میخورد و هیچ ضربه ای آنرا آشفته نمیساخت.
دردناکترین اندوه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) قطع وحی بود.آیا دوست اورا از یادش برده است؟ دیگر با او سخن نخواهد گفت؟ آیا در حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) خطائی یافته است و از تفویض رسالت خویش بدو منصرف شده است؟ دیگر پیامی نخواهد رسید؟ آیا تنها با همان نخستین پیام وی میبایست رسالت خویش را در می یافت و بدان عمل میکرد و او نکرده است؟ آیا تکلیفی دارد و آگاه نیست؟ آیا او را همچنان بی پناه در مکه پر کینه و در میان مردم وحشیش رها خواهد کرد؟ آیا او را تنها خواهد گذاشت ؟ در این پرتگاهی که گرفتار شده است دستش را نخواهد گرفت؟ فراموشش کرده اند؟
سه سال اینچنین گذشت.
یک روز در اوج نومیدی و پریشانی،در آن هنگام که در زیر باران چنین اندیشه های درد آور و پرسشهای وحشتزا نشسته بود و یأسی تلخ و بیزار روحش را میخورد و افق تاریک و هراس آور آینده اش را مینگریست ناگهان احساس کرد پنجه نیرومندی گلویش را بسختی فشرد، لرزه بر اندامش افتاد، سنگین شد ،بخود میپیچید ،گوئی از دردی مرموز رنج میبرد.دانه های درشت عرق بر چهره افروخته اش نشست.آرامش یافت .آهنگ آشنای سه سال پیش را در اندوهش شنیدکه مهربان و آمرانه با او سخن میگوید و مردی را که سه سال پیش بر دلش آتش زد و رهایش کرد تا او را در حریقی اینچنین سوزان بیازماید،اکنون ،با سوگند به دو پدیده طبیعت که به سرگذشت او میمانند،اطمینان میبخشد...
وَالضُّحَى (1) وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى (2) مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى (3)وَلَلآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الأولَى(4)
وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى(5) أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى(6) وَوَجَدَکَ ضَالا فَهَدَى (7)
وَوَجَدَکَ عَائِلا فَأَغْنَى(8) فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ(9) وَأَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (10) وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (11)
سوگند به ابتداى روز [وقتى که خورشید پرتو افشانى مىکند ] «1» و سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد ،«2»که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است «3» و بىتردید آخرت براى تو از دنیا بهتر است ،«4»
و به زودى پروردگارت بخششى به تو خواهد کرد تا خشنود شوى .«5» آیا تو را یتیم نیافت ، پس پناه داد ؟«6» و تو را بدون شریعت نیافت ، امّا به شریعت هدایت کرد ؟«7»
و تو را تهیدست نیافت ، ولى بىنیاز ساخت ؟ «8» و اما [به شکرانه این همه نعمت] یتیم را خوار و تحقیر مکن«9» و تهیدست حاجت خواه را [به بانگ زدن] از خود مران«10» و نعمت هاى پروردگارت را بازگو کن .«11»
ادامه دارد...