یک روز زودتر از معمول برای دیدن طلوع خورشید از خانه خارج شدم تا در بلندای کوهی به نظاره ی طلوع خورشید بنشینم.
و چقدر زیبا بود، زیبایی و عظمت آفرینش خداوند یکتا.
عظمت و شکوه آفرینشش را ثنا میگفتم.
در همان حال حضور پروردگار را در قلبم احساس کردم.
خداوند پرسید:
تو عاشق و دلباخته ام هستی؟
پاسخ گفتم: بله،شما مالک و صاحب بنده هستید.
سپس خداوند پرسید:
اگر در تو نقص عضوی بود باز هم دلباخته و عاشقم بودی؟
از این پرسش خداوند سخت مبهوت شدم.
نگاهی به بدنم ، دستها ، پاها و سایر اعضای بدنم انداختم ، به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم چقدر حسرت میخوردم اگر نقص عضوی داشتم و چه کارهایی که قادر به انجامشان نبودم.
پاسخ گفتم: خداوندا گر چه بسیار سخت بر من میگذشت اما همچنان دلباخته و عاشقت بودم.
بار دیگر خداوند پرسید:
اگر بینایی نداشتی و نقصی در چشمانت بود،باز هم مرا بپاس مخلوقاتم به ثنا مینشستی؟
بدون بینایی چطور میتوانستم عظمت یا زیبایی چیزی را درک کنم؟
در این هنگام بود که با خود فکر کردم پس چطور میلیونها نفر نابینا در دنیا ،خداوند را دوست دارند و عظمت آفرینشش را تحسین میکنند؟
پاسخ دادم: گر چه حتی تصور این واقعه برایم دشوار و سخت است اما همچنان میگویم که دلباخته ات بودم.
خداوند پرسید:
آیا گوش میسپردی به کلامم اگر ناشنوا و کر بودی؟
پس چگونه میتوانستم سخن گفتن کسانی که انقدر دوستشان داشتم را بشنوم؟ و چگونه به خداوند میتوانستم گوش جان بسپارم؟
به یاد ناشنوایانی افتادم که خداوند را بسیار ستایش میکردند و هیچ وقت گله ای از نشنیدن نداشتند،آنها با گوش جان خداوند را شنوا بودند؛پس من هم میتوانستم.
پاسخ دادم:گر چه میدانم برایم بسار دشوار بود که صداها را نشنوم اما بازهم شکر گذارت بودم وبه سخنانت گوش جان میسپردم.
سپس خداوند پرسید:
اگر قدرت تکلم نداشتی و لال بودی باز هم شکر گذار و ذاکرم بودی ؟
چگونه میتوانستم ذکر خدای گویم وقتی زبانی برای ادایش نداشتم؟
در آن حال پی بردم که ذکر و نام خداوند باید بر قلب و جان ما جاری شود نه فقط زبان ما و در واقع ذکر خداوند با قلب و جان ما صورت میپذیرد نه گفتار ما.بلی ؛ذکر خداوند که همیشه با صدا و صوت ،صورت نمیگیرد.
پاسخ گفتم:گر چه سخن نگفتن بسیار مشکل و نقص بسیار بزرگیست اما میدانم حتما ذکرت را میگفتم و باز هم بسیار ستایشت میکردم خدای من.
خداوند لحظاتی هیچ نگفت.
بعد از آن پرسید:
آیا در حقیقت مرا دوست داری؟
با اعتقاد و اراده ای استوار و اعتماد بنفسی زیاد پاسخ دادم: بله ، همانا شما یگانه خالق واحد و بی همتایید و هر چه دارم از الطاف شما دارم.
فکر میکردم به خداوند پاسخی در حق و شایسته داده ام .
خداوند پرسید: پس چرا خطا و گناه میکنی؟
پاسخ گفتم :زیرا من انسانم و ممکن الخطا و هیچ انسانی بری از خطا نیست جز رسولانت.
خداوند گفت: چرا هنگام آسایش و راحتی از یاد من غافل میشوی و خدایت را فراموش میکنی ،اما در هنگام سختیها و مشکلات پیش رویت به من پناه می آوری و خالص میخوانیم؟
هیچ پاسخی برای گفتن نداشتم و اشک از گونه هایم سرازیر شد.
خداوند ادامه داد: پس چرا فقط در زمان نیایش مرا میجویی و جز آن بیادم نیستی؟ چرا در خلوت فقط مرا میستایی و گاهی حتی در خلوتت ....
چرا انقدر از روی خودخواهی و خودپسندی از من حاجتی میطلبی؟ چرا چون کسی که طلبی از من داری خواسته هایت را از من میخواهی؟
پاسخم اشک بود و اشک.
سپس گفت: چرا اینگونه از من شرمساری؟چرا وقتی در اوج عجز و ناتوانیت هستی ،آسان در مقابل دیگران زاری میکنی در حالی که پروردگارت آماده شنیدن دردهای ناگفته ات هست ،خداوندی که میداند و میبیند و میشنود و دستانش همیشه روی سر بندگانش نوازشگر است.
چرا وقت نمازت را به تاخیر می اندازی و بهانه میتراشی ،در حالی که من منتظرت هستم؟ نه اینکه من محتاج نمازت باشم ،بلکه نماز گذاردنت را دوست دارم و عبادتت را تا اسیر نفس خویش نگردی و شیطان را اطاعت نکنی.
دلم میخواست سخنی بگویم اما پاسخی نداشتم که در مقابل عظمت خداوند و حقانیتش بزنم.
زندگانی رحمتی است که بر بندگانم روا داشتم و این موهبتیست بس بزرگ و وصف ناشدنی. این رحمت را قدر بدانید و تباهش نسازید.
به شما قدرت تفکر و تعقل عطا کردم تا راه حق در پیش گیرید و مرا بشناسید و ستایش کنید ولی شما از تفکر روی گردانید.برایتان کتابی فرستادم از سخنانم تا بخوانید و عمل کنید و توشه بر گیرید برای سعادت دنیا و آخرتتان و شما بهره ای نبردید و سخنانم را نشنیده گرفتید و راه خود و شیطان پیش گرفتید.
در های رحمت را برایتان گشودم و نشانیش را بارها بازگو کردم اما چشمانتان را بستید و اینگونه قادر به دیدن نبودید.
آیا تک تک نیازها و خواسته هایتان را اجابت نکردم؟ آیا پاسخ ندادم؟
به راستی ستایشگر من هستید و مرا دوست دارید؟
شرمساریم بی حد و زبانم الکن از پاسخ گفتن بود.براستی چه عذری مانده بود و چه بهانه ای برای خطاهایم؟
همچنان اشک سرازیر و بغض ویرانگری گلویم را میفشرد.با صدای لرزان لب به سخن گشودم:
خداوندا،پروردگارا ؛سر پیچیهای مرا ببخش و مرا عفو بفرما که همانا شما راست گفتید و من نافرمانی کردم از پروردگار خویش.
پروردگار فرمودند:
ای اشرف مخلوقاتم ،ای انسان،خداوند رحمان است و بر بندگانش سخت نمیگیرد و چه مهربان میبخشد.
پرسیدم خداوندا: با این همه نافرمانی و خطا باز هم میبخشی؟ چرا و چگونه این چنین است؟
خداوند پاسخ داد: تو بنده و آفریده من هستی ،چگونه رهایت کنم حال آنکه از کرده خود پشیمانی ،چگونه اشکهایت را پاسخگو نباشم ،حال آنکه تو دل شکسته ای ؛چگونه بر تو رحم نکنم ،حال آنکه مهربانترین مهربانانم.
دردها و رنجهایت را درک میکنم،وقتی مسرور و شادی ،وجدت را میفهمم، وقتی ناراحت و افسرده ای،دلگرمت میکنم و وقتی شکست خورده ای ،دستت را میگیرم تا بار دیگر بلند شوی و زمین خوردنت را جبران کنی.
بدان که هر لحظه ی حیاتت با تو هستم و تو را رها نمیکنم و بسیار دوستت دارم،دوست داشتنی وصف ناشدنی.
گر چه هیچگاه آنچنان جانسوز و جانکاه دیدگانم گریان نشده بود اما آن لحظه آرامشی وصف ناشدنی یافته بودم و حاضر نبودم یک لحظه از آن احساس را با تمام دنیا معاوضه کنم.
و تمام اجزاء وجودم را حس میکردم که چگونه ثنای خداوند را میگویند.
و مثل همیشه؛ راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ.