بشدت از خواب میپرد،مثل اینکه کسی گلویش را میفشرد،چنان بسختی که احساس مرگ میکرد.وحشت بقدری شدید است که هنوز نمیتواند آنرا احساس کند،دست مرموزی که حلقومش را میفشرد اورا رها میکند.
ورقه ای را پیش چشمانش می یابد و صدای مرموزی که گویی از همه ذرات عالم ، از همه ذرات وجودش بر می آید.
"بخوان"
"نمیتوانم بخوانم"
و باز چنان گلویش را میفشرد که احساس مرگ میکند و رها میکند و باز همان صدا:
"بخوان"
"نمیتوانم بخوانم"
و باز هم گلویش را میفشارد و باز همان صدا:
"بخوان"
"چه بخوانم؟"
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ (1)خَلَقَ الإنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ (2) اقْرَأْ وَرَبُّکَ الأکْرَمُ(3) الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (4) عَلَّمَ الإنْسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ (5)
تمام شد،همه هستی یکباره ایستاد و سکوت کرد.
حضرت محمد (صلىاللهعلیهوآله وسلم)ماند و غار و آرامش و تنهائی.وحشت کرد؛ از غار بیرون پرید و سرازیر شد،گویی از هر سو به جانش وحشت میریزد؛بسرعت میدوید تا خود را بخانه برساند.
میترسید سرش را بالا بگیرد.در کمره ی کوه،ناگهان احساس کرد؛ باز او در سینه آسمان شب پدیدار شد.
گویی با او سخن میگوید.ترسید،رویش را بسوی دیگری برگرداند،باز او را دید،از همه سو ،مثل اینکه همه جا هست.ایستاد؛چه کند؟
ادامه دارد....