داستان زندگی همین است،همه کم و بیش مشکل داریم و همه به نحوی با مشکلات روبرو میشویم.
لحظه ای هستیم و لحظه ای دیگر شاید نباشیم...زندگانی را باید گذراند و طی کرد،چه با امید و چه ناامید؛پس چه بهتر که امیدوار و با آرامش بگذرد.
دشت ها را ببین؛که چه با عظمت و زیباست؛عظمت خداوند را میبینی؟
گل های خودرو ،همه رنگ،همه شکل ؛و علف های هرز چه بسیارند در دشت ؛همینطور در زندگیمان !
شاید دشت را نشود هرس کرد؛اما ما میتوانیم دلمان و زندگیمان را هرس کنیم و علف های هرز را بر کنیم...
و کوه ها...آرامششان را در اوج استحکامشان میبینی؟ و این هم نشانه ایست از سوی پروردگار که استحکام زندگانی را ندا میدهد.
خورشید که هر روز زیباییش را برخمان میکشد و آهسته میرود ؛پشت همان کوه های استوار،تا بگوید امروز نیز به پایان رسید و روز دیگری از عمر ما گذشت و اما روز دیگر طلوع خواهد کرد.
همانطور زیبا و پر نور؛انگار میخواهد بگوید اگر طلوع نباشد ،غروب دیگر معنایی ندارد!...میخواهد بگوید طلوع و غروب زندگانی را باید عاشقانه دوست داشت و به تک تک لحظاتش ارزش و بها داد...
و این ارزش و بهاییست که به خودمان میدهیم.
و اما دریا انگار فریاد میزند...میگوید...دلت را دریایی کن...محبت کن...ایثار کن...کمی هم از خودت بگذر و سخاوتمند باش،داشته هایت را بی بهانه و بی توقع هدیه کن...مهرت را و محبتت را سخاوتمندانه ایثار کن...
ما انسانیم ...مهربانی...سخاوت...ایثار و فداکاری...در وجود ماست...یادمان باشد...
و این بخشی از سخنان پروردگار است به زبان نعمتهایش...و اما تو بگو...داستان ماه و ستاره و زمین و کهکشان را...بیا دورتر نرویم ...به خودمان نگاه کنیم و ببینیم...
و همانا...راست گفت خداوند بزرگ و بلند مرتبه...