و او میدانست که میخواهد برود،او دیگر دست از دنیا شسته بود و تمام آرزویش رسیدن بود، او پنجره ی باز شده رو به خدا را دیده بود و دلش بال میخواست ،که قفس دنیا را تنها بگذارد ،برای رسیدن به معشوقش.
چه پاک دل سپرده بود به آسمان و چه زلال آسمان را در آغوش کشید، وقتی خداوند دو بال به او هدیه کرد تا شوق پروازش را اجابت کند.
مبارکت باشد،بالهایی که یک عمر آرزویش را داشتی برای رسیدن،برای دیدن و برای شنیدنش،گر چه شک ندارم تو اینجا ،هم رسیده بودی و هم دیده بودی و هم شنیده بودیش .
وجودت را حس میکنم تو هنوز هم اینجایی،بین ما .شما که نرفتید! ،فقط منزلتان به منزلتتان نزدیک شد.
شما دنیایتان را به چه فروختید؟و ما به چه میفروشیم؟
شما که دنیا را امانت میدانستید و خود را امانتدار،پس فروشنده نبودید.و ما چه راحت میفروشیم خود را به دنیا!
تمام خود را فروخته ایم به دنیا در مقابل چه؟ دل فروخته ام به یک نگاه ،به یک صدا و هزار صفت و فعل و اسم دیگر.چه خوب پاس داشتیم بزرگواریهایت را.
موصوف و صفتهایم ،مضاف و مضاف الیه هایم دل امامم را شکست.آری شما فعلهایتان را با خدا جمع میبستید و من با شیطان.
خداوندا....کمکم کن...تمام فعلهایم را... باتو جمع ببندم ...نه با شیطان.