این یک داستان واقعیه(به نقل از یکی از دوستان)
اولای شب بود.آسمون ابری بود یه نم بارونم زده بود و زمین خیس بود، همه جا خیلی تاریک و سوت و کور بود.یکدفعه یه صدایی شنیدم:
خانم . ببخشید خانم . میشه کمکم کنید؟ پرسیدم کیه؟ صدا گفت : منم . این طرف. اون طرفه کوچه بود . یه دختر هیجده نوزده ساله . با یه کاغذ
توی دستشو دو تا ساکه بزرگ که روی زمین بود. بخشید خانم . شما میدونید کوچه ی مریم کجاست؟ دنباله کوچه ی مریم میگشت . خونه ی
ما تو همون کوچه بود . گفتم: بله میدونم. گفت میشه نشونم بدید؟ دنباله من بیاید. نه . فقط بگید از کدوم طرف برم؟ گفتم : من هم میرم
اونجا. با هم راه افتادیم . اهل اینجا نیستید؟ نه . از شیراز اومدم.
رسیدیم به کوچه. پرسیم کجا میرید ؟
جواب نداد. گفت: وای خدا چقدر اینجا عوض شده. من دنبال خونه ی مادر بزرگم میگردم. فامیلشون چیه؟ احمدی. طیبه خانوم؟ بله . شما
میشناسید ؟ بله . خوبم میشناسم. طیبه خانوم حق مادری به گردن ما داره. نوه ی طیبه خانوم همسایه دیوار به دیوار ما بود. بردمش دم در
خونه ی مادر بزرگش ازم تشکر کرد . باهم خدا حافظی کردیم . بعد سه چهار روز فهمیدم پدر و مادرش شیراز هستن . دانشگاه اصفهان
قبول شده بود . مامان بزرگش اصفهان زندگی میکرد. خلاصه دوهفته بعد تو دانشگاه دیدمش . رفتم جلو . سلام . نمیدونستم شما هم
تو دانشگاه ما هستید. چه رشته ای میخونید؟ زبان . زبان انگلیسی. ... بعضی روزا تو راه با هم، هم مسیر میشدیم . .....
بعد دو ماه که حسابی دلم را گیر انداخت و حسابی با هم اونس گرفته بودیم یه روز تصمیم گرفتم که باهاش برم خرید. اما نمیدونم چی شد .
چی شد حسابی شوق داشتم که کلاسم تموم بشه تا بریم. رفتم دم در دم درلعنتیه دانشگاه . دیدم اونطرف خیابون شلوغه . خیلی شلوغ . یه
دفه دلم ریخت. اون هر روز این موقع این جا بود . هواس خودم را پرت کردم . دلم نمیخواست حتی فکرش را بکنم. پنج شیش دقیقه
گذشت . داشتم دیوونه میشدم . قلبم مثل ماهی که از اب بیرون بیفته داشت میزد. رفتم جلو . با ترس و لرز پرسیدم . ببخشید اقا چی شده؟؟
نمیدونم . میگن زده به یه دختره. رفتم جلو . یه پارچه روش بود .داشتم دیوونه میشدم. به خودم گفتم . گفتم نه .حتماً کار داشته که نیومده.
رفتم دم در . یه ربع گذشت دیگه چیزی به مرگم نمونده بود. دوباره رفتم بین مردم . دو سه دقیقه بعد امبولانس اومد. بلندش کردن .
گذاشتنش تو امبولانس. از وسط دخترها یکی دیگه را هم آوردن .دوستش بود . از حال رفته بود . دیگه قبول کرده بودم که خودشه .
امبولانس رفت .یه ماشین گرفتم رفتم دنبال امبولانس. دو ساعتی منتظر بودم . گفتن به هوش اومده میتونی ببینیش . رفتم پیشش .
تا من را دید زد زیر گریه . وااای . وقتی گریه کرد انگار دوباره دنیا روی سرم خراب شد . گفت اره گفت که خودش بوده . خوده
غزل من بوده . .....حالا یک سال از اون ماجرا میگذره و من هر روز دم در دانشگاه
منتظر اون هستم ....