اولین باری که رفتم خونه ی خدا
همیشه آرزوم بود برم.هر وقت جایی تصویری از خونه ی خدا میدیدم چند دقیقه ای مات و مبهوت ،تماشاش میکردم.اصلا فکرشم نمیکردم یه روز بتونم اونجا باشم.به خودم میگفتم ما کجاوخونه ی خدا کجا،حرفی که خیلیا میزنن.
یادش بخیر انقدر شوق رفتن و رسیدن داشتم که نفهمیدم کی و چطور به جمع طواف کننده ها پیوستم.باور کنید نفهمیدم هفت دور طواف کردم یا بیشتر ؛فقط اشک میریختم و راه میرفتم .اون لحظه به خودم میگفتم؛حالا که از همیشه به خدا نزدیکترم بهش چی بگم؟همیشه فکر میکردم وقتی اونجا باشم کلی حرف دارم که باخدا بزنم؛ ولی اون موقع تنها چیزی که به زبونم میومد ذکر یا الله بود.مدام ذکر یا الله رو زیر لب زمزمه میکردم و راه میرفتم.هر طور بود از بین جمعیت عبور کردم و خودمو به در خونش رسوندم.
قبل از اینکه برم اونجا فکر میکردم توی اون شلوغی نمیتونم به در برسم و دستگیره در خونشو بگیرم ودر خونشو بزنم ولی به آرزوم رسیده بودم.دستگیره در توی دستم بود؛دو بار دستگیره رو به در کوبیدم و خودمو به دیوار سمت راست در رسوندم.به دیوار تکیه دادم و جند لحظه ای مبهوت به دستگیره در خیره شدم.دوست داشتم در باز میشدو میرفتم داخل.چشمامو بستم.دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم؛حس کردم هیچ کسی اطرافم نیست ،جز خدا.اون موقع بود که بهترین و زیباترین احساس عمرمو تجربه کردم.آرزو میکنم همه به اون احساس برسن.
چشمامو که باز کردم ؛همه جا تاریک بود؛به ساعت روی میز نگاه کردم ،ساعت 3و10 دقیقه بعد از نصف شب بود.باورم نمیشد.از وقتی که پای سجاده نماز نشسته بودم بیشتر از یک ساعت میگذشت؛با اینکه به حالت دوزانو نشسته بودم هیچ احساس خستگی نمیکردم؛اصلا گذشت زمانرو احساس نکرده بودم.
کعبه همینجاست! ؛چشماتو ببند و..........