پيام
شاهين شهر...
90/7/2
شاهين شهر...
يكدفعه يه صداي شنيدم/خودم را به اون صدا نزديك كردم ديدم يه پسر بچه 11 ساله هست كه بر اثر گر سنگي و ضعف شديد پشت اون ديوار بزرگ دارز كشيده/ رفتن بالا سرش/ چشما نشو به ندرت باز كرد/ گفت تور خدا منو پيش پدرم نبريد/ گفتم اروم باش/ نترس من مي خوام بهت كمكت كنم/ اروم بهش كمك كردم بلند بشه/چشمانش از گرسنگي سياهي ميرفت/ بارون شديدي مي باريد/ بلندش كردم رفتن زير يك درخت بلند او نجا پناه بگيرم
شاهين شهر...
ادامه دارد