سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر سوم)

 

یا ایها المدثر

فرزند عبد الله،نوه عبدالمطلب،شوهر خدیجه،همان یتیم ابوطالب ادعای پیامبری کرده! به او وحی شده است؟ همین محمد بن عبدالله خودمان از دیشب پیغمبر شد؟

چه ادعای شگفتی! او اینجور آدمی نبود،مرد آرام و درست و اصیلی بود،از نواده عبدالمطلب که عمری خدمتگذار مومن و صدیق کعبه بود،چنین سخنانی؟

چگونه ممکن است او در خانواده دینی تربیت یافته بی دین شود؟ ادعای کفر آمیز کند؟ مردی که به حیا و فروتنی و پاکی و امانت زبانزد بوده چگونه چنین دروغهایی بافته است؟، نه؛او مرد دروغ نیست.به ساحری افتاده و با جنیان در آمیخته است.آنها او را منحرف کرده اند.

رفته رفته این پرسشها که با اعجاب و کنجکاوی همراه بودبه استهزاء و تمسخر بدل شد.خبر تازه در مکه همین بود.

دسته دسته مردم و بخصوص رجال قوم غالبا پیرامون کعبه گرد هم مینشستند و از ماجرای حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) سخن میگفتند،شراب مینوشیدند و لطیفه میگفتند و قاه قاه میخندیدند.

در اینجا هر کسی چشم به دهان خوشمزه ها ،لطیفه گوها،خوش صحبت ها و شوخ طبعها دوخته بود تا مجلس را با یک شوخی تازه و لطیفه خوشمزه ای گرم تر کنند و بخندانند و میل شدید همگانی را به استهزاء و هو کردن و محکومیت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) و ادعایش بیشتر اشباع کنند.

دشوارترین لحظه های زندگی جدید حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) فرا رسیده و بلاها و مصیبت ها برای مردی که رنجهای بسیار در انتظار اوست آغاز گردید.شهر یکپارچه ولوله و استهزاء و اتهام شده بود.نمیتوانست بیرون آید،در سراسر دنیا ،تنها دو نقطه امید،دو پناهگاه مأنوس و مهربان داشت،یکی خانه اش ،در کنار حضرت خدیجه (سلام الله علیها) بزرگ،حضرت علی (علیه السلام) پاک و صمیمی و زید ،تنها پسر گرامی او و دختران مهربانش زینب، رقیه و ام کلثوم و زهرای کوچکش؛ و دیگری که میتوانست روح اورا نیرو بخشد و بر تحمل مصیبت و طعن و خصومت خلق توانائیش دهد، غار حرا بود.

رسول الله

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) مکه را که از میان غوغای استهزاء و دشنام و اتهام و قاه قاه خنده آن ، نام خویش را میشنید ترک کرد و با امید فراوان از کوه بالا رفت ،همه روح و دلش را به او میسپرد، سراپا انتظار میشد،قدم به قدم، خود را در برابر او میافت،به کنار غار رسید ،ایستاد ،نگاه مشتاق و بیتابش همه جا در جستجوی او بود ،آسمان ،زمین، افق، همه جا را میگشت.

خبری نشد، خود را بدرون غار افکند ،همان نقطه آن شب را بدقت انتخاب کرد ،نشست و نگاهش ملتهبانه میان غار و بیرون غار میرفت و می آمد، بر میخواست ،مینشست ،بخود میپیچید ، ساعتهای دردناک، در چنین انتظار تشنه و بی تابی ،بکندی میگذشت.

گوئی زمان متوقف شده بود، چه سکوت هراس انگیزی ! چه آرامش درد آوری! آسمان گنگ و سرد اورا مینگریست ،ماه همچنان آرام و خاموش میگذشت.طبیعت زبان در کام گرفته بود ،سخنی نداشت، مرده بود.

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) رفته رفته از نومیدی آرام میشد، التهاب و تپش در او سرد میگشت.درد روحش را وحشیانه میفشرد ،عقده راه نفسش را گرفته بود.میخواست فغانی برکشد، چیزی بخواهد، حرف بزند، نمیتوانست.

عقده ای که گلویش را میفشرد باز شد، بگریه افتاد.برخاست ؛ از غار بیرون آمد.بیحال و خسته و پریشان شده بود ،طبیعت همچنان گنگ بود.آسمان همچنان خشک بود.ماه همچنان خاموش بود.به غار برگشت ، از غار بیرون آمد و سرازیر شد به سمت پایین کوه.

حضرت محمد(ص)

ادامه دارد...




نوشته شده در تاریخ شنبه 90/12/27 توسط ♥®♥شایگان
    

عکس