سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ... (دفتر اول)

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ...(دفتر دوم)

نزول قرآن

حضرت خدیجه (سلام الله علیها) سرشار از امید و ایمان به داستان همسرش و بیمناک و مضطرب از آینده بزرگ و پر ماجرای او ، برگشت؛حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) را همچنان در گلیم خفته یافت؛آرام کنارش نشست.

چهره مردی را مینگریست که پانزده سال است ،عشق او روح وی را گرم داشته و خود را و هر چه را داشته است در پای او فدا کرده است و می اندیشد که تاچند لحظه دیگر او بر خواهد خاست و زندگی تازه ای را آغاز خواهد کرد.

چه خواهد شد؟بر سر او و خانواده اش چه خواهد آمد؟ خداوند او را به چه کاری مأمور خواهد کرد؟مردم با آنان چگونه رفتار خواهند نمود؟

در او مینگریست و غرق در این اندیشه ها بود که ناگهان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) تکان خورد؛بلرزه افتاد؛نفسش بسختی فرو میرفت و بر می آمد،گوئی گلویش را میفشارند.دانه های درشت عرق از چهره اش میجوشید و سرازیر میشد.از خواب پرید اما بیدار نبود،گوئی از درد مرموزی به خود می پیچد.

ناگهان باز همان آهنگ آشنا را در درونش شنید، قاطع و آمرانه و بگونه ای که بسخن و آهنگ بشر نمی مانست:

قرآن

یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ (1)قُمْ فَأَنْذِرْ (2) وَرَبَّکَ فَکَبِّرْ (3) وَثِیَابَکَ فَطَهِّرْ (4)

وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ (5) وَلا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِرُ (6) وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ (7)

اى کشیده رداى شب بر سر(1) برخیز و بترسان   (2) و پروردگار خود را بزرگ دار(3) و لباس خویشتن را پاک کن (4)

و از پلیدى دور شو (5)و منت مگذار و فزونى مطلب (6)و براى پروردگارت شکیبایى کن (7)

حضرت محمد(ص)

امید و عظمت و اطمینان در جان حضرت محمد  (صلی الله علیه و آله وسلم) جان گرفت .برخاست و خود را که بروشنی در آستانه یک زندگی جدید و در تماس با دنیای مرموز ماوراء احساس میکرد، برای تماسهای آینده ای که وظیفه خطیر و رسالت سنگینش را به او روشنتر باز نماید خود را آماده ساخت.

ماجرای او در مکه صدا کرد و بسرعت و دهان به دهان میگشت.برای مردم بیکار و آسوده و کم مسئولیت یک شهر کوچک که بیشتر گرد هم مینشینند و ساعت ها از هر  چه و هرکس سخن میگویند و شراب مینوشند و غیبت میکنند،پیداست که این حادثه تا چه حد جالب و مشغول کننده است .

مردم ساده با شگفتی و تردید آنرا تلقی میکردند و با کنجکاوی از آن سخن میگفتند  وشاخ و برگش میدادند، اما رجال قوم که چنین واقعه ای را بیشتر به خود مربوط میدانستند ، بجّد به آن پرداختند ....

ادامه دارد...




نوشته شده در تاریخ جمعه 90/12/26 توسط ♥®♥شایگان
    

عکس