سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سحری

هنگام سحر چشمان پر از خوابت را آهسته میمالیدی تا سفره ای که مادرت چیده بود را ببینی.

وچقدر زیبا هنگام افطار عهد میکردی.

یا مهدی

وچه زیبا بود اذان مناره مسجد.

چه شوقی داشتی وقتی در برابر روزه ات ،نگاه مهربان پدرت را میدیدی.

در خاطرم هست همسایه بیمار کوچه امان قسمم میداد به حضرت زهرا (سلام الله علیها)که دعایش کنم.

بارها گریه پدر دوستم را دیده بودم که نمیتوانست روزه بگیرد.

یادش بخیر ،کیسه نان شیرینهای مادر بزرگ انگار به من سلام میکرد.

و کوزه ی کنار حیاط چشمک میزدو برایم دستی دراز میکرد.

هیچ وقت یادم نمیرود روزی که ناخواسته روزه ام را خوردم و چقدر اشک ریختم تا وقتی مادرم مرا در آغوش گرفت.

یادم هست دوستم روزه ی کله گنجشکیش را ساعت 10.5 افطار میکرد.

کودکی

پدر که بود ،چه شیرین بود ؛اسکناس خشک 10تومنی که شب عید کف دستم میگذاشت.

انگار تمام دنیا آن لحظه ها مال من بود.





نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/12/23 توسط ♥®♥شایگان
    

عکس