سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

محجبه

متاسفانه این داستان واقعیه

رفته بودم پیش یکی از آشناها (مینا خانم)که توی خیابون دانشگاه کتاب خونه داره تا کمکش کنم کتابارو مرتب کنه.کارم که تمام شد از مینا خانم خداحافظی کردم و از در کتابخونه اومدم بیرون چند متری بیشتر نرفته بودم که صدای جیغ بلندی توجهمو به اون طرف خیابون جلب کرد.رفتم نزدیک تا ببینم چی شده دو تادختر بد حجاب بد ریخت چادر یه خانم محجبه رو از سرش کشیده بودنو نقش زمینش کرده بودن یکیشون روی چادر خانمه ایستاده بودو یکی دیگشون در حال آزارو اذیت اون خانم بود.چون روز تعطیل بود خیابون خلوت بود ؛اونایی هم که اونجا بودن مثل مجسمه ایستاده بودنو فقط نگاه میکردن.واقعا نمیدونستم باید چکار کنم انقدر هیکلشون ورزشکاری بود که ترسیدم برم نزدیکتر .به فکرم رسید که با گوشیم یه عکس ازشون بگیرم تا بلکه اون بیچاره رو ول کنن و شاید فرار کنن.رفتم جلوتر و یه عکس تمام رخ و واضح ازشون گرفتم و گفتم بی وژدانا الان زنگ زدم به پلیس ؛الان میرسن بی عفتا .یکیشون دوید طرفم منم پا گذاشتم به فرار ؛رفتم طرف کتابخونه همین که رسیدم دم در کتابخونه بهم رسیدو گرفتم.از حرکاتشون معلوم بود که رزمی کارن و ورزشکار .یه سیلی محکم زد توی صورتم گوشیمو از دستم گرفتو محکم زدش زمین.آخی گوشیمو تازه خریده بودم.منم یه لگد محکم زدم توی پاش و صدا زدم مینا خانم کمک،کمک.مینا خانمم مثل تیری که از چله کمان رها کرده باشن دوید دم در .خوشبختانه این شانسو آوردم که شوهر مینا خانم استاد کارته هست و انقدر با مینا خانم تمرین کرده که ماشا الله برای خودش استادی شده.تا اومدم حرفی بزنم دختره یه لگد به طرف مینا خانم انداخت ،مینا خانمم به قول منو دوستام با یه حرکت برزیلی چنان ضربه ای بهش زد که نقش زمین شد.من که گفتم دختره مرده و لی خوشبختانه هنوز زنده بود.اون یکی دختره  که دید اوضاع خیلی خرابه فرارو بر قرار ترجیح داد مینا خانم دستای دخترو بستو انداختش توی انباری کتابخونه.دختره هم هر چی فحشو ناسزا بود بهمون گفت.

توی این فاصله منم به پلیس زنگ زدم.سریع رفتم اون بر خیابون چادر اون خانم محجبه که هنوز نقش خیابون  ودهنش پر خون بود و بهش دادمو ازش خواستم بیاد توی کتابخونه تا یه آبی به صورتش بزنه .اونم قبول کردو اومد.بیچاره تمام بدنش میلرزید.شکه شده بود و درست نمیتونست حرف بزنه .یه آب قند سریع درست کردمو بهش دادم تا بخوره.وقتی یه ذره حالش جا اومد شروع کرد دعامون کردن.راستش خیلی خجالت کشیدم.

شانس آوردم مینا خانم به  دادم رسیدوگر نه دیگه دوستی به اسم من نداشتید.چند دقیقه بعدش پلیسا رسیدن یه استشهاد محلی پر کردنو دخترو با خودشون بردن.

یه دفعه دیدم خانمه زد زیر گریه ،گفتم خدا رو شکر به خیر گذشت تو رو خدا گریه نکنید ؛با صدای لرزون گفت یه بچه توی شکمشه.میترسید به جنین آسیبی رسیده باشه.اینو که شنیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم.مینا خانم گفت چرا زودتر نگفتی خانم.سریع در کتابخونه رو بستیم و راهی بیمارستان شدیم.تمام مدتی که توی راه بودیم خدا خدا میکردم که بچه خانمه سالم باشه.از ته قلبم براش دعا کردم.

بالاخره رسیدیم بیمارستان،سریع بردنش اتاق سونو گرافی .چند دقیقه بعد خانمه با لب خندون اومد بیرون .گفت دکتر میگه جنین سالمه.انگار تمام دنیارو بهم داده بودن.درسته گوشیم پودر شد و یه سیلی محکم خوردم ولی خنده ی اون خانم به اندازه تمام دنیا برام ارزش داشت.نظر شما چیه دوست خوبم؟  



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/6/10 توسط ♥®♥شایگان
    

عکس